امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، صادق برام sms زده بود . سیصد و شصت و پنجمین روز . مثل برق و باد گذشت . واژه 1/10 برام یادآور خاطرات تلخ و شیرین زیادی هست که هیچ وقت از یادم نخواهد رفت . خاطرات روزهایی که تصور می کردم هیچ گاه تمام نخواهد شد . اما آن روزها گذشت و از گذشت آن روزها یک سال گذشته . روزهای سختی که در عین سختی هر وقت به یادش می افتم با خودم می گویم یادش بخیر . روزهایی که باعث شد قدر خیلی چیزها را که داشتم بیشتر بدانم . روزهای سختی که گذشت هر ثانیه اش گاهی اوقات سالها طول می کشید . شاید از میان تمام آدم هایی که آنجا بودند گذشت زمان برای من سخت تر می گذشت . با تمام مشغله ها و حساسیت هایی که داشتم گویی به زندان ابد محکوم شده بودم . به هر حال یک سال از آن دوران سخت گذشت . یادش بخیر
این روزها احساس عجیبی دارم . حس می کنم چیزی در وجودم مرده . یک قسمت از وجودم ، از روحم کنده. احساس می کنم دیگر دوستم ندارد . وجودم بیشتر برایش یک عادت شده تا یک نیاز . این برایم نابود کنندست .
بودنش دو لبه تیز داره و نبودنش مثل بریده شدن گلوی یک احساس خوب روی لبه تیز بودنشه .
همین که این انرژی رو داشته باشم که برای بهتر شدن تلاش کنم برام قشنگه . مردن امید زمانیه که دیگه هدفی نیست و حتی انرژی برای پیدا کردن هدف نیست .
زندگی گاهی اوقات لبخند ملیحی می زند که دنیایی می ارزد .
تنها چیزی که تو زندگی برام اونقدر ازش داشت که همه چی رو به خاطرش فدا کنم ، مثل یه گوله برف داره تو دستام ذره ذره آب می شه و هیچ کاری از دستم بر نمیاد . کاش واقعا براش مرده بودم . کاش می تونستم اراده کنم و بمیرم . من همیشه برای هر چیزی راه حل پیدا کردم ؛ اما راه حل آروم شدن یک دل شکسته چی می تونه باشه که من اینقدر احساس درموندگی می کنم ؟ تو تنهایی خودم تبعید شدم .
احساس خیلی بدیه وقتی می بینی زندگی ای که در طی 16 سال مثل مهره های دومینو با دقت و وسواس چیدی در یک لحظه با یک تلنگر کوچولو نابود می شه .