تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

خسته ام ...

خسته شدم از بس همه رو راه بردم . خسته شدم از بس همه چیز به تصمیم من ختم شد . خسته شدم از بس به همه چیز و همه کس فکر کردم غیر از خودم . احساس می کنم دارم آب می شم . خسته شدم از بس ناسازگارترین عناصر رو کنار هم چیدم . آخرین باری که احساس آرامش کردم یک عصر جمعه بود ، تو روزای آخر تابستون .  خیلی خسته ام ، فقط همین ...

می نویسم ...

الان داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چرا تو این وبلاگ مطلب می ذارم . من هنوزم خالصانه ترین نوشته هامو ، نه اینکه نخوام ، نمی تونم با همه قسمت کنم . شاید به خاطر اینه که وقتی دارم اینجا بلند بلند فکر می کنم احساس یک آدم برهنه رو دارم . برهنه در احساس . چه ترکیب جالبی ! تنها زیبایی که البته داره اینه که آدمایی که نمی دونم کی هستن و چه شکلی هستن حرف هامو می خونن کامنت می ذارن . اینو وقتی تجربه کردم که نوشتم . وقتی نوشتم دنبال اینش نبودم ، فقط می خواستم بنویسم . گاهی وقت ها هم برای کسی که نمی تونم تو چشاش نگاه کنم و همه چیز و بگم اینجوری نامه می نویسم . هر چی که هست دنیا وقتی خیلی کوچیک میشه ، این چند مگابایت فضا جای دنج و خوبیه برای یه گوشه نشستن و به خودت تو صفحه مانیتور خیره شدن .

یک روز بداخلاق

روزهایی که دیر از خواب بیدار می شم خیلی اعصابم به هم می ریزه . احساس عجیبی نسبت به گذر زمان دارم . خیلی آزار دهندست . احساس می کنم یک کیسه طلا دارم که تهش سوراخه و همه داراییم با گذشت زمان از این کیسه طلا می ریزه بیرون . ای کاش یک روز بیشتر از 24 ساعت بود . نه برای اینکه بیشتر کار کنم ، برای اینکه یک کم وقت داشته باشم برای استراحت کردن ، کمی وقت برای زندگی کردن .  

امروز دیر از خواب بیدار شدم و تا شب احساس کسی رو داشتم که ازش دزدی شده .