تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

این روزها

کم کم داره از این اتاق کوچیک و دنج و آرومی که دارم خوشم می یاد . کار زیادی ندارم که انجام بدم . بیشتر مثل چند ساعت ریلکسیشن می مونه . فقط حیف که نمی تونم با یک پیژامه پشت میزم بنشینم . 

آسانسور

تا حالا به آسانسور سواری خودمون دقت کردیم ؟ ما ایرانیها همیشه دور آسانسور می ایستیم . اساسا در شلوغ ترین وضعیت هم توی یک آسانسور کسی پشتش رو به دیگری نمی کنه و همه دایره وار می ایستند . علتش چیه ؟

1) آیا ایرانیها ملت بسیار با ادبی هستند و به هم پشت نمی کنند ؟

2) آیا ایرانیها به هم اعتماد ندارند و مطمئن نیستند اگه به هم پشت کنند چه اتفاقی میوفته؟

3) ایرانیها عادت دارند مسجدی دور هم بشینند و آسانسور هم از این قاعده مستثنی نیست ؟

4) این خارجی ها هستند که توی آسانسور اشتباه می ایستند ، نه ما ایرانیها

 علتش هر چی که هست بعضی وقت ها یک نفر وسط این دایره میوفته و نمی دونه باید به کدوم سمت بایسته . در واقع رو به هر کی بایسته یه جورایی ناجوره . بنده خدا خیلی اذیت می شه . 

بیماری ای به وسعت یک دین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پایان پیکار

امروز دشمن آخرین تیر ترکش خودش را هم رها کرد ، اما بالاخره ما پیروز شدیم . باور کردنش سخت است ، اما امروز من برای یک امضا از ساعت 9 صبح تا ساعت 1:30 بعد از ظهر منتظر تشریف فرمایی جناب مسئول حفاظت اطلاعات که ظاهرا من و بیست نفر دیگر را با عضو شریف خودش اشتباه گرفته بود معطل شدم . اشتباه نکنید فقط یک امضا .
اما بالاخره تمام شد . کارت موقت پایان خدمت را گرفتیم . و من هنوز در سفرم

من هنوز در سفرم

همچون یک پیکار جنگی صبح به قرارگاه خاتم می رویم و انواع جک های تلخ ارتش این کشور را نظاره می کنیم و بی خودانه از مجبوری در راهروها و ساختمان های قرارگاه می دویم و از این و آن امضای سه برگی تسویه حساب سربازی را می گیریم و خوشحال از اینکه بالاخره این کارت پایان خدمت لعنتی را می گیریم و من با خودم فکر می کنم این ارتشی است که اگر روزی در این کشور جنگ شود می خواهد از کشور دفاع کند ؟!! بزرگترین قرارگاه نظامی پدافند هوایی !!! 

بعد از ایستادن پشت درهایی که سربازانش از بیکاری در را بسته نگاه می دارند و خودشان هم نمی دانند چرا به خانه برمی گردیم و در مترو همه آنها را می بینم که بعد از پایان ساعت اداری همچون من در راه بازگشت به خانه اند . تا فردا صبح که دوباره باید به پیکار بروم در صلح خواهیم بود .

سفر

دارم میرم سفر . نمی دونم برمیگردم یا نه ! به هر حال چند روزی از همه چی دور می شم . خوشحالم . چه برگردم ، چه برنگردم . 

آرامش

تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم که وقتی شب ها می شینم و کارهای روزمره رو بررسی می کنم و کارهای روزهای آیندم رو برای خودم می نویسم چقدر احساس آرامش بهم دست می ده . 

دکستر

چقدر بعضی وقت ها احساس نزدیکی به شخصیت دکستر دارم !!!