تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

این من آشفته

باز این منم و شب تاریک و چند ساعت از نیمه شب گذشته و چشمان بی خواب . از سردرد بی تاب و نگران از فکر خواب آلودگی و خستگی فردا با کلی کار .
توی این نیمه شب عجیب فکر اینکه آیا آدم موفقی هستم یا نه داره عذابم می ده ؛ از خودم خندم می گیره که حالا یا هستی یا نیستی ، آخرش که چی ؟!!
من خیلی از اینی که هستم انتظار بیشتری از زندگی داشتم . هیچ وقت از لحظه ای که توش نفس کشیدم لذت نبردم ، راضی نبودم . چرا ؟!! این عذاب بی پایان گویی نمی خواد دست از سر وجودم برداره . پول ؟ شغل ؟ دانش ؟ موقعیت ؟ نمی دونم از زندگی چی می خوام . بدجوری اشفته ام . توی این پهنه بی کران سرگشته به دنبال چیزی هستم که نمی دانم چیست . از هر چیزی که به دست می یارم راضی نیستم . لذت نمی برم . خوب مثل اینکه جواب سئوال پیدا شد . من موفق نیستم . چون راضی نیستم . بدبختی اینجاست که نمی دونم از چی قراره راضی بشم . باید زودتر از این دنیا برم . هم من از دستش خلاص بشم ، هم این دنیا از شر من .
خسته ام . یک خسته ناراضی . خشمی در وجودم موج می زند و لبریز است که نمی دانم آتش این خشم از کجا آب می خورد ؟
من یک انسان ؛ به هستی خود معترضم ؛ در آتش خشم خود می سوزم و آنقدر خسته ام که یارای رهایی از این خشم را ندارم .
من یک انسان ؛ روزگاری عاشق زندگی بودم و امروز از نود درصد آدم های زندگی ام با تمام وجود متنفرم ، به حدی که اگر قدرتش را داشتم همه شان را نابود می کردم . این حس نابوگری که در من هست از حس نابودی خودم سرچشمه می گیرد . حس نابودی ای که به من تحمیل شد .
من یک انسان ؛ سراسر آشفتگی ، خسته از زندگی که حتی چند ساعت خواب هم با او به مبارزه برخواسته . این من آشفته ، آرزو دارد آخرین نفس را در میان لحظه های نزدیک ، زودتر زندگی کند .

ارزش های غریب

بندگی ، گدایی ، نوکری ، فنا ، ...
اینها کلماتی هستند که بی شک در هر زبان و فرهنگی و به عقل هر آدم حتی کم عقلی منفی ، نکوهیده و ناپسند محسوب می شوند . و اینها کلماتی است که در دوران امروز این کشور عزیز و نیکو داشته می شوند و عجیب تر اینجاست که کمتر کسی با خودش می اندیشد که چگونه با نیکو داشتن چنین واژه هایی و انتصاب چنین صفاتی به یک انسان می توان انتظار داشت که تعالی را تجربه کند .

پیرتر شدم

امروز من یک سال دیگر پیر شدم . خوشیدِ سومین دهه زندگی ام رو به غروب است و من امشب نمی دانم در حالی که خورشیدِ روز، رو به طلوع است چرا بی خواب شده ام . امشب شب خوبی داشتم . عزیزترین عزیزانم را در کنارم داشتم . روزهایی از عمرم را سپری می کنم که سالها پیش در آرزوهایم سرابی می نمود . نمی دانم چرا باز هم زیاد خوشحال نیستم ، نه اینکه نیستم ، راضی نیستم . شاید من اینطور آفریده شدم ؛ شاید هم ناشکرم . شُکر؟ شُکرِ کی ؟ شکرِ چی ؟ دیگه از این مغلطه بزرگ خسته شدم . چی شد یک دفعه باز به جاده خاکی کشیدم ؟ مثل اینکه دست خودم نیست . یک سال دیگه به ته خط نزدیک شدم و هنوز دارم سر داستان ته خط بحث می کنم . ناراضی نیستم البته . شوق دارم یه جورایی که ته خط رو ببینم . بالاخره معلوم می شه که کی راست می گه . حتی اگه معلوم بشه که همه عمر راجع به زندگی اشتباه فکر می کردم شاکی نمی شم ، چون حداقل معلوم می شه به اون سیاهی هم که فکر می کردم نیست . خلاصه اساسا از ته خط خوشم می یاد وقتی فکر می کنم می بینم ، کتاب که می خونم اول صفحه آخرش رو می خونم ؛ فیلم که می بینم اول آخرشو نگاه می کنم ؛ می نویسم و به جمله آخرش فکر می کنم . خلاصه منم و عشق آخر خط هر چیزی که فکرشو بکنی ، مخصوصا وقتی صحبت سر آخر خط زندگی باشه .

آدم های خاکستری

آدم های اطراف ما خاکستری هستند . هیچ آدم خوب و هیچ آدم بدی واقعا وجود ندارد . مشکل زندگی همینجاست . گاهی آدم آرزو می کند که ای کاش همه آدم ها سیاه یا سفید بودند . آدم های بد قابل تشخیص بودند و راحت می شد از آنها دوری کرد و آدم های خوب واقعا خوب و مقدس بودند . چرا ؟ واقعا چرا وقتی در دنیای واقعی همه آدم ها خاکستری هستند ما تا این حد میل به ساختن قدیس و اسطوره داریم ؟ همیشه در دنیای وهم خود قدیس می سازیم و آنگاه که او قسمت سیاه چهره اش را نمایش می دهد دنیای ما در هم می شکند و تمام آنچه را به آن اعتقاد داشتیم به یک بار از دست می دهیم ؛ گرچه در این میان هستند کسانی که سرشان را زیر برف می کنند و آن بخش سیاه رنگ چهره قدیس وهم آلودشان را انکار می کنند . تعداد کمی خوشبخت هم البته هستند که هیچ وقت این سیاهی را نمی بینند .
تمام این حرف ها را گفتم نه برای اینکه راهی به سمت سیاه و سفیدی پیدا کنم ، نه؛ چون معتقدم باید بپذیریم که ما آدم ها خاکستری آفریده شدیم ؛ همه ما آدم ها در خلوت خود گاهی لحظاتی شیطانی داریم ؛ همه ما آدم ها با تمام خوبی هایمان باز هم خاکستری هستیم و نباید انتظار سفیدی مطلق از یکدیگر داشته باشیم . ما آدم ها بر اساس یک اشتباه معتقدیم اسب حیوان نجیبی است و زمانی که چهره وحشی اش را می بینیم تعجب می کنیم و به اسب بودن اسب شک می کنیم نه به اعتقاد اشتباه خودمان . پذیرفتن دنیای خاکستری اولین گام به سمت آینده است .

آرامش بی معنی

بعضی وقت ها از چیزایی که هیچ اعتقادی بهش نداری آرامش می گیری یا به قول معروف همون فاز گرفتن خودمون ؛ درست مثل مواد مخدره ! من واقعا به این حرف مارکس اعتقاد دارم . "مذهب ، افیون ملت هاست " . چه تفریحی باشه چه اعتیاد . این قسمت آخرش از خودم بود .

کشور من (51)

مهد اصالت و اصیل بودن زمانی سرزمین من بود و اینک در کشور من هیچ چیز اصالت ندارد . حتی برای موجودیت های اصیل خودمان هم تعریف دیگری کردیم . در کشور من اصالت یک واژه غریب و اضافی محسوب می شود .