هر از چند گاهی به حالت کُما می روم . زنده ام ، فکر می کنم ، غذا می خورم ، می خندم ؛ امادر کما به سر می برم . نمی دانم چرا تازگی ها زیاد به این حالت دچار می شوم . بدترین قسمت داستان اینجاست که کسی نمی داند تو در کما هستی و انتظار دارند مثل یک آدم معمولی رفتار کنی . من در کما به سر می برم و نمی دانم آیا این بار هم از این حال خارج خواهم شد یا نه . خوب می دانم بالاخره یک بار در یکی از همین دفعات که به کما رفته ام برنخواهم گشت و همه چیز تمام خواهد شد . و من با کوله باری از آرزوها حسرت به دل به نیستی خواهم پیوست.
حس خوبیست. قدرش رو بدون دوست من.
در مقایسه با خیلی از حالتهای دیگه حس خوبیه