تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

اندر حکایات عبید زاکانی

عبید زاکانی را گفتند اسلام را چگونه دیدی؟ گفت دین عجیبی است.چون در آن وارد شوی سر آلتت را ببرند و چون خارج شوی سر خودت را

کار

به قول یه بنده خدایی "اگه می خوای یک عمر به زور نری سر کار ، برو دنبال کاری که عاشقشی" . حالا که خوب فکر می کنم می بینم بیشتر عمرم کارایی رو که عاشقشون بودم به عنوان یک کار فوق برنامه و در ساعات مرده روز انجام دادم ؛ خیلی وقت ها هم وقت اضافی نداشتم . چه وقت درس خودن در دوره دبیرستان و دانشگاه و چه امروز در دوران کار . شاید دلیل این همه حسرت که رو دلم مونده همین باشه . این روزها بدجوری دارم به زور می رم سر کار . شاید همین هم یک نقطه شروع باشه . 

زمان

نمی دانم واقعا شبانه روز اینقدر کوتاه است یا این احساسی است که من دارم . هیچوقت دیر نمی شود ولی ملاقات با دنیا زود می گذرد

درد بی پایان

بعضی وقت ها خودم هم در کار خودم می مانم .چه درمانی دارد این روح خسته و ناراضی ؟ روحم خسته است . راضی نیستم . خودم هم نمی دانم به دنبال چه هستم ؟ کجا باید به دنبال آن گم کرده ام بگردم ؟

 درد بزرگی است به بند کشیدن روح سرکشی که حتی علت طغیانش را نمی دانی . درد بزرگی است نشستن در جایگاهی که به همه راه نشان دهی و خود در خلوت خانه تاریک وجودت به دنبال راهی تشنه راهنمایی ؛ سرگشته و حیران از کورسوی امیدی .  چه دردی است ؟!! چه درمانی دارد ؟!! دردی از درون تمام وجودم را به نابودی می کشد که حتی منشا آن را هم نمی دانم . 

این روح سرگشته بیمار به رسیدن به سرچشمه هیچ آرزویی سیراب نمی شود . با خودم می گویم این آرزوهای بی کران تعریف موجودیت انسان است ؛ اما باز پوزخندی می زنم ، چون خوب می دانم که این روح بیمار ، روانم را به ناکجا آبادی روان کرده ؛ بی بازگشت .


دلم برای بیست سالگی ام تنگ شده

هیچ وقت هوس نکردم در زمان به عقب برگردم . هر چه فکر می کنم تکرار لحظاتی که گذشته چندان دلچسب نیست ، شاید هم شوق دیدن آینده مرا اینچنین به سوی خود می خواند . اما دلم برای بیست سالگی ام تنگ شده ، شاید می توانستم گونه ای دیگر زندگی کنم .