امروز بعد از یک هفته که جنازه ام پیدا شد و به خاک سپرده شد ، دوباره متولد شدم .
دیشب در خواب یکی از عزیزانم را از دست دادم . کسی که احساس می کنم روحش در بدنم جاریست . مظهر تمام خوبی ها و پاکی های کودکی ام و اکنون . تنها کسی که هیچ وقت نتوانستم به پاکی اش و روح بزرگش شک یا انتقاد کنم . من در خواب او را از دست دادم و گویی تمام وجودم تهی شد و اکنون من بیدارم و حیران در تعبیر این خواب .
آرزوهای بزرگ ، دروازه رسیدن به خواسته های انسان هستند . اما شرط گذر از این دروازه داشتن درک درستی از موقعیت کنونی است .
چقدر غم انگیز هستند آدم ها ؛ گاهی با خودم احساس می کنم ای کاش در 16 سالگی مرده بودم . همه چیز و همه کس خوب و دوست داشتنی و آینده ای پر از رویا .
امسال هم تمام شد ، و شب چهارشنبه سوری را در خانه گذراندم . به بدی پارسال نبود البته . شاید هم به سیاهی های اطرافم عادت کرده ام .
به هر حال جای شکرش باقیست که در کل امسال به گندی سال گذشته نبود . نمی دانم روزهای زیبایی به انتظار نشسته اند یا مثل همیشه خیال خامی است تمام آنچه را که امیدی برای آینده می پندارم . همین که الان کمی امید در دلم هست غنیمت است .
گاهی در خلوتی می نشینم . در عمق زمان مکانی را می یابم و به نظاره آنچه می خواهم بگذرد می نگرم . تصور کن !!!
انتظار ، سخت ترین شکنجه دنیاست .