نمی دونم کجا خوندم که یه بنده خدایی که اسمش یادم رفته گفته بود : "ملتی که با تاریخ و فرهنگ خودش بیگانه باشه محکوم به فنا و نابودیست ." مشکل مردم ما از این حرف ها گذشته . تاریخ و فرهنگ پیشکش در این خراب آباد انسانم آرزوست . دیگه نگران تاریخ و فرهنگی که به یغما رفت نیستم و دلخوشم به قطعاتی از تخت جمشید که تو لندن و فرانسه نگهداری میشه و با خودم می گم حداقل اثری از این دیار در دنیا باقی خواهد ماند به نام ایران . اما انسانیتمونو که از دست دادیم چه می شه کرد ؟ ملتی که در سراشیبی سقوط تشنه سقوط آزاد به سمت بی نهایت صفر است ، رو به نابودیست یا اساسا نابود شده است ؟ نمی دانم نهایت سقوط کجاست اما هر کجا و در هر ارتفاعی از نیستی محض باشد ، خوب حس می کنم که ما به آن خیلی نزدیکیم .
ترس انسان را بهت زده میکند و مطیع و نجیب!مانند گیاه...
این نوشته برگرفته از یک وبلاگ هست که خیلی باهاش حال کردم . اینم آدرسش :
http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/1390/03/23/post-258/
نمی دونم تمام این آدم هایی که وقتی بهشون نگاه می کنم حسابی سرگرم کارن و انگار دارن از زندگی لذت می برند و تمام تلاش خودشونو برای آینده می کنند ، واقعا این احساس رو دارند یا مثل من از آینده همه چیز نا امید هستند و فقط فکر می کنند دارند رو به آینده حرکت می کنند . به هر حال خوش به حالشون ، چون در نگاه من آینده خوب مثل یک اسب سرکش می مونه که به تاخت داره می ره و من هر چه انرژی بیشتری برای رسیدن بهش صرف می کنم ، احساس می کنم گرد و غبار تاختش داره بیشتر ازم دور می شه .
یه خستگی ای تو وجودمه که فکر کنم اگه یک هفته هم فقط بخوابم رفع نمی شه . گرچه وقتی می خوام بخوابم ، حیفم می یاد چشمم رو به روی لحظاتی که داره مثل برق می گذره و دیگه هیچ وقت برنمی گردند ببندم . به قول اون مرحوم ، بعد از مرگ به اندازه کافی وقت برای خوابیدن هست .
با خودم می گم این زندگی لعنتی مگه چقدر ارزش داره ؟ مگه چند بار این لحظه ها و روزهای عزیز رو تجربه می کنیم ؟ مثل یک چهارپا تو کلی گرفتاری و بدبختی که اسمش رو گذاشتم کار ،خودمو اسیر کردم . باید یک دستی به سر و روی این زندگی بکشم .
با خودت روراست باش . بریز بیرون !
اخیرا صبح که وارد دانشگاه می شوم زن میان سال و پر هیکلی را می بینم که با چهره ای مسخ شده و دوست نداشتنی در راه روها یا دم در ایستاده . چادری که بر سر می گذارد هیکل درشت او را درشت تر نشان می دهد . اول با خودم فکر می کردم این مادر فولاد زره دیگر کیست که هر روز صبح چشمم با جمالش روشن می شود . تا بالاخر فهمیدم سرکار عجوزه خانم گشت ارشاد دانشگاه است و به دانشجویان دختر بیچاره گیر می دهد . جالب اینجاست که هیچ کس اهمیت چندانی به وجودش نمی دهد . واقعا دلم می خواهد بدانم از این شغلش چه احساسی دارد .از اینکه مثل دزدان گردنه گیر در کمین دانشجویان می ایستد و هر بار که لب باز می کند و با کسی صحبت می کند تنها حس نفرت را نسبت به خودش و راهی (امر به معروف) که به خاطر آن به این پست گمارده شده است ، برمی انگیزد ، چه احساسی دارد ؟ واقعا این یک شغل است ؟ به خاطر این کار حقوق می گیرد . همکار گشتی ما حتی جای مشخصی برای کارش ندارد و همچون یک سگ پاچه گیر از سر بی کاری ، به رهگذران گیر می دهد .