تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

انتقام

من توی زندگیم از خیلیا زخم خوردم ، از خیلیا دلخور شدم و رنجیدم . خیلی وقت ها دلم می خواسته انتقام سختی بگیرم . ولی وقتی در موضعی قرار گرفتم که می تونستم پدر طرف رو در بیارم این کار رو نکردم . نمی دونم چرا !!! به عفو و لذتی که در او هست و در انتقام نیست معتقد نیستم ، ولی نمی دونم چرا وقتی دستم به انتقام باز می شه این کار رو نمی کنم . 

سقوط با سرعت نور

نمی دونم کجا خوندم که یه بنده خدایی که اسمش یادم رفته گفته بود : "ملتی که با تاریخ و فرهنگ خودش بیگانه باشه محکوم به فنا و نابودیست ." مشکل مردم ما از این حرف ها گذشته . تاریخ و فرهنگ پیشکش در این خراب آباد انسانم آرزوست . دیگه نگران تاریخ و فرهنگی که به یغما رفت نیستم و دلخوشم به قطعاتی از تخت جمشید که تو لندن و فرانسه نگهداری میشه و با خودم می گم حداقل اثری از این دیار در دنیا باقی خواهد ماند به نام ایران . اما انسانیتمونو که از دست دادیم چه می شه کرد ؟ ملتی که در سراشیبی سقوط تشنه سقوط آزاد به سمت بی نهایت صفر است ، رو به نابودیست یا اساسا نابود شده است ؟ نمی دانم نهایت سقوط کجاست اما هر کجا و در هر ارتفاعی از نیستی محض باشد ، خوب حس می کنم که ما به آن خیلی نزدیکیم . 



ادامه مطلب ...

دلتنگی

آدم هر چی بزرگتر می شه بیشتر قدر پدر و مادرشو می دونه و بیشتر دلش براشون تنگ می شه . دوره نوجونی و جونی که خیلی وقت ها با هم درگیر می شیم و آدم دلش می خواد از همه چی کنده بشه هیچ وقت به چنین روزی فکر نمی کنه . 

ترس

ترس انسان را بهت زده میکند و مطیع و نجیب!مانند گیاه...

این نوشته برگرفته از یک وبلاگ هست که خیلی باهاش حال کردم . اینم آدرسش :

http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/1390/03/23/post-258/

آینده خوب دوست داشتنی !

نمی دونم تمام این آدم هایی که وقتی بهشون نگاه می کنم حسابی سرگرم کارن و انگار دارن از زندگی لذت می برند و تمام تلاش خودشونو برای آینده می کنند ، واقعا این احساس رو دارند یا مثل من از آینده همه چیز نا امید هستند و فقط فکر می کنند دارند رو به آینده حرکت می کنند . به هر حال خوش به حالشون ، چون در نگاه من آینده خوب مثل یک اسب سرکش می مونه که به تاخت داره می ره و من هر چه انرژی بیشتری برای رسیدن بهش صرف می کنم ، احساس می کنم گرد و غبار تاختش داره بیشتر ازم دور می شه . 

خسته

یه خستگی ای تو وجودمه که فکر کنم اگه یک هفته هم فقط بخوابم رفع نمی شه . گرچه وقتی می خوام بخوابم ، حیفم می یاد چشمم رو به روی لحظاتی که داره مثل برق می گذره و دیگه هیچ وقت برنمی گردند ببندم  . به قول اون مرحوم ، بعد از مرگ به اندازه کافی وقت برای خوابیدن هست . 

چی می تونم بگم ؟!

با خودم می گم این زندگی لعنتی مگه چقدر ارزش داره ؟ مگه چند بار این لحظه ها و روزهای عزیز رو تجربه می کنیم ؟ مثل یک چهارپا تو کلی گرفتاری و بدبختی که اسمش رو گذاشتم کار ،خودمو اسیر کردم . باید یک دستی به سر و روی این زندگی بکشم .

Sharp Words

Sharp words make more wounds than surgeons can heal .

Thomas Churchyard

بریز بیرون

با خودت روراست باش . بریز بیرون !

مورد تنفر بودن چه حسی داره ؟

اخیرا صبح که وارد دانشگاه می شوم زن میان سال و پر هیکلی را می بینم که با چهره ای مسخ شده و دوست نداشتنی در راه روها یا دم در ایستاده . چادری که بر سر می گذارد هیکل درشت او را درشت تر نشان می دهد . اول با خودم فکر می کردم این مادر فولاد زره دیگر کیست که هر روز صبح چشمم با جمالش روشن می شود . تا بالاخر فهمیدم سرکار عجوزه خانم گشت ارشاد دانشگاه است و به دانشجویان دختر بیچاره گیر می دهد . جالب اینجاست که هیچ کس اهمیت چندانی به وجودش نمی دهد . واقعا دلم می خواهد بدانم از این شغلش چه احساسی دارد .از اینکه مثل دزدان گردنه گیر در کمین دانشجویان می ایستد و هر بار که لب باز می کند و با کسی صحبت می کند تنها حس نفرت را نسبت به خودش و راهی (امر به معروف) که به خاطر آن به این پست گمارده شده است ، برمی انگیزد ، چه احساسی دارد ؟ واقعا این یک شغل است ؟ به خاطر این کار حقوق می گیرد . همکار گشتی ما حتی جای مشخصی برای کارش ندارد و همچون یک سگ پاچه گیر از سر بی کاری ، به رهگذران گیر می دهد .