تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

اگر کوسه ها آدم بودند (برتولت برشت)

 

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
 

البته !اگر کوسه ها آدم بودند
 

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
 

همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
 

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
 

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
 

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
 

گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
 

زیرا
 

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!
 

برای ماهی ها مدرسه میساختند
 

وبه آنها یاد میدادند
 

که چطور به طرف دهان کوسه شنا کنند
 

درس اصلی ماهیها اخلاق بود
 

به آنها می قبولاندند
 

که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
 

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
 

به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
 

و چگونه خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
 

آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست میایید
 

اگر کوسه ها آدم بودند
 

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت
 

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند
 

ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میاوردند  

 

که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
 

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه می رفتند
 

همراه نمایش آهنگهای مسحور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار
 

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
 

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
 

که به ماهیها می آ موخت :
 

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود"



پیر می شوم این روزها

امروز صبح که بیدار شدم ، احساس کردم چیزی روی صورتم در حال فرو ریختن است . بالاخره پیری به سراغم آمد . روح سالخورده ام که همیشه خودش را در پس چهره پیکر جوانم پنهان می کرد رسوا می شود این روزها

خسته ام

خسته ام ، همین

من

برخی اوقات از اینکه او همه وجودش را برای من زندگی می کند و من بیشتر زندگی ام را برای خودم ؛ احساس خجالت می کنم .

افسرده ام

احساس می کنم این حس افسردگی دارد ذره ذره وجودم را می بلعد و این تنها کاری است که می توانم بکنم . بنویسم ، تا سیاهی هایی که همچون رودخانه ای به درونم جاریست را با قطره چکان از وجودم خارج کنم . آنقدر سرشار شده ام از سیاهی که قدرت گریستن به حال خودم را هم ندارم . من سرشارم از بحران .

شروع در پایان

خیلی حس بدیه وقتی تمام سلول های بدنت حس پایان و نیستی و رسیدن به انتها دارند ، نا امیدانه و سرگشته در پی نقطه ای برای شروع باشی .

کُما

هر از چند گاهی به حالت کُما می روم . زنده ام ، فکر می کنم ، غذا می خورم ، می خندم ؛ امادر کما به سر می برم . نمی دانم چرا تازگی ها زیاد به این حالت دچار می شوم . بدترین قسمت داستان اینجاست که کسی نمی داند تو در کما هستی و انتظار دارند مثل یک آدم معمولی رفتار کنی . من در کما به سر می برم و نمی دانم آیا این بار هم از این حال خارج خواهم شد یا نه .  خوب می دانم بالاخره یک بار در یکی از همین دفعات که به کما رفته ام برنخواهم گشت و همه چیز تمام خواهد شد . و من با کوله باری از آرزوها حسرت به دل به نیستی خواهم پیوست.

امنیت و آزادی

آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند ، نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را . ( بنجامین فرانکلین)


مذهب

مذهب یعنی توقف ذهن و سر فرود آوردن در برابر تمام جهالت ها

مرا چه می شود ؟

مرا چه می شود ؟ مرا چه می شود که هر کجا هستم بدترین جای زمین همان جاست . چه کسی به اندازه من آرزو داشت که هیچ وقت بود نمی بود که اینک اینگونه آرزوی نابودی کند .