یک خبر بد توی راهه . نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته . اما منتظر یک خبر بد باشید . چند روزه یک حس عجیبی دارم . احساس می کنم اتفاق ناگواری قراره بیفته ...
همیشه تنها بودم . به تنهایی عادت کردم . این تنهایی مفرت برای عزیزترین کسم اما امروز آزار دهنده شده . چون با تنهایی خودم و پیله ای که به دور خودم تنیدم ، او را هم تنها کردم . دنیای تنگ و تاریکی دارم . چه کنم ؟ دنیای من هیچ جذابیتی برای هیچ کس ندارد . حتی خودم . دلم می خواهد از این دنیای تنگ و تاریک متولد شوم ، اما زندانی اش شدم . چه کنم ؟
تا حالا شده احساس کنی نمی تونی راحت نفس بکشی ؟ خودتو از بالا نگاه کنی و ببینی چقدر از اون چیزی که دوست داری باشی یا اون چیزی که دوست داری باشه دوری؟! از همه چیز نا امید بشی ؟ تا حالا شده ندونی غصه کدوم یکی از نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده حتی وقت نکنی غصه نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده آرزو کنی که ای کاش یک کم ، فقط یک کم ، بتونی بیخیال همه دنیا بشی؟ تا حالا شده بغضت از درون وجودت بترکه ؟ تا حالا شده احساس کنی کل عمرتو دویدی تا اینجا رسیدی ولی هیچ چی نداری ؟ تا حالا شده از همه چی ؛ از خودت بیشتر از همه چیز ، متنفر بشی ؟
دلم می خواد از یک ارتفاع بلند ؛ خیلی بلند ، سقوط آزاد کنم . فکر کن . در تمام لحظات سقوط می تونی هر لحظه قسمتی از وجودتو که زیر بار فشار و مسئولیته رها کنی . وای چه لحظات با شکوهی . چقدر نفس کشیدن آسون می شه . دلهره دیگه معنی نمیده . با تمام وجود به سمت فرود نزدیک میشی. از یک سفر سخت به خونه بر می گردی . فرودی که فقط یک لحظه است . مثل لحظه آخر نوشیدن یک لیوان آب . هاهــــــــ.....
راستی تا حالا به این فکر کردی ، انچه که امروز هست ، آرزوی دیروز تو بوده ؟!!!
دلم می خواد از بدنم بیام بیرون . دلم می خواد پرواز کنم . دلم می خواد فریاد بزنم . حس آدمی رو دارم که زیر آب داره داد می زنه ؛ هم بیشتر به مرگ نزدیک می شه ، هم صداش به جایی نمی رسه . فکر کنم دارم دیوونه می شم .
فکرش را بکن . تنها تفریح این روزهای من شده آخر شب ها نگاه کردن یکی دو قسمت از سریال فرینج . من در تمام طول عمرم از فیلم ها و سریال ها و داستان های علمی تخیلی خوشم نمی آمده . یا این سریال پایه های علمی قابل قبولی داره یا ... نمی دونم . وقتی فکرشو می کنم شاید این سریال رو نگاه می کنم چون شخصیت دکتر بیشاپ رو خیلی دوست دارم . شاید فکر می کنم مثل اون هستم ؛ شایدم دوست دارم مثل اون باشم . شخصیتشو دوست دارم . واقعا نمی دونم چرا !!!
امروز رفته بودم ثبت احوال . بچه ؟!!! نه زبانت لال . نه . بچه ای در کار نیست . ماجرای دزدی را مگر نگفتم ؟ یادم باشد حتما از امنیت و حافظان معزز امنیت مملکت گل و بلبلمان تعریف کنم .
ادامه مطلب ...وقتی بچه بودم همیشه با خودم فکر می کردم ، آخر چرا خدا ما را آفرید ؟!!!
ادامه مطلب ...شاید بهتر باشد اولین مطلبی که در این وبلاگ می نگارم مفهوم نام ناپیدای این وبلاگ باشد که از لحظات آغازین زندگی خودم سرچشمه می گیرد .
ادامه مطلب ...