یه خستگی ای تو وجودمه که فکر کنم اگه یک هفته هم فقط بخوابم رفع نمی شه . گرچه وقتی می خوام بخوابم ، حیفم می یاد چشمم رو به روی لحظاتی که داره مثل برق می گذره و دیگه هیچ وقت برنمی گردند ببندم . به قول اون مرحوم ، بعد از مرگ به اندازه کافی وقت برای خوابیدن هست .
با خودم می گم این زندگی لعنتی مگه چقدر ارزش داره ؟ مگه چند بار این لحظه ها و روزهای عزیز رو تجربه می کنیم ؟ مثل یک چهارپا تو کلی گرفتاری و بدبختی که اسمش رو گذاشتم کار ،خودمو اسیر کردم . باید یک دستی به سر و روی این زندگی بکشم .
با خودت روراست باش . بریز بیرون !
اخیرا صبح که وارد دانشگاه می شوم زن میان سال و پر هیکلی را می بینم که با چهره ای مسخ شده و دوست نداشتنی در راه روها یا دم در ایستاده . چادری که بر سر می گذارد هیکل درشت او را درشت تر نشان می دهد . اول با خودم فکر می کردم این مادر فولاد زره دیگر کیست که هر روز صبح چشمم با جمالش روشن می شود . تا بالاخر فهمیدم سرکار عجوزه خانم گشت ارشاد دانشگاه است و به دانشجویان دختر بیچاره گیر می دهد . جالب اینجاست که هیچ کس اهمیت چندانی به وجودش نمی دهد . واقعا دلم می خواهد بدانم از این شغلش چه احساسی دارد .از اینکه مثل دزدان گردنه گیر در کمین دانشجویان می ایستد و هر بار که لب باز می کند و با کسی صحبت می کند تنها حس نفرت را نسبت به خودش و راهی (امر به معروف) که به خاطر آن به این پست گمارده شده است ، برمی انگیزد ، چه احساسی دارد ؟ واقعا این یک شغل است ؟ به خاطر این کار حقوق می گیرد . همکار گشتی ما حتی جای مشخصی برای کارش ندارد و همچون یک سگ پاچه گیر از سر بی کاری ، به رهگذران گیر می دهد .
به قول یه بنده خدایی "اگه می خوای یک عمر به زور نری سر کار ، برو دنبال کاری که عاشقشی" . حالا که خوب فکر می کنم می بینم بیشتر عمرم کارایی رو که عاشقشون بودم به عنوان یک کار فوق برنامه و در ساعات مرده روز انجام دادم ؛ خیلی وقت ها هم وقت اضافی نداشتم . چه وقت درس خودن در دوره دبیرستان و دانشگاه و چه امروز در دوران کار . شاید دلیل این همه حسرت که رو دلم مونده همین باشه . این روزها بدجوری دارم به زور می رم سر کار . شاید همین هم یک نقطه شروع باشه .
نمی دانم واقعا شبانه روز اینقدر کوتاه است یا این احساسی است که من دارم . هیچوقت دیر نمی شود ولی ملاقات با دنیا زود می گذرد
بعضی وقت ها خودم هم در کار خودم می مانم .چه درمانی دارد این روح خسته و ناراضی ؟ روحم خسته است . راضی نیستم . خودم هم نمی دانم به دنبال چه هستم ؟ کجا باید به دنبال آن گم کرده ام بگردم ؟
درد بزرگی است به بند کشیدن روح سرکشی که حتی علت طغیانش را نمی دانی . درد بزرگی است نشستن در جایگاهی که به همه راه نشان دهی و خود در خلوت خانه تاریک وجودت به دنبال راهی تشنه راهنمایی ؛ سرگشته و حیران از کورسوی امیدی . چه دردی است ؟!! چه درمانی دارد ؟!! دردی از درون تمام وجودم را به نابودی می کشد که حتی منشا آن را هم نمی دانم .
این روح سرگشته بیمار به رسیدن به سرچشمه هیچ آرزویی سیراب نمی شود . با خودم می گویم این آرزوهای بی کران تعریف موجودیت انسان است ؛ اما باز پوزخندی می زنم ، چون خوب می دانم که این روح بیمار ، روانم را به ناکجا آبادی روان کرده ؛ بی بازگشت .
هیچ وقت هوس نکردم در زمان به عقب برگردم . هر چه فکر می کنم تکرار لحظاتی که گذشته چندان دلچسب نیست ، شاید هم شوق دیدن آینده مرا اینچنین به سوی خود می خواند . اما دلم برای بیست سالگی ام تنگ شده ، شاید می توانستم گونه ای دیگر زندگی کنم .