امروز صبح باید زود از خواب بیدار می شدم . دیشب تا دیر وقت جلسه داشتیم و توی خونه هم دیر خوابیدم . ساعت های دو و نیم بود . به هر حال به هر حال مجبور بودم 6 صبح بیدار بشم . خیلی حالم بد بود . با تنی خسته و بی حال راهی شدم .
دم در اتاقم که رسیدم تا در را باز کردم یادم آمد کابل لپ تاپ را توی ماشین جا گذاشتم . ماشین را هم که کلی دور از ساختمان پارک کرده بودم . ای خدا عجب روز بدی ! تمام راه را برگشتم و توی راه به خودم بد و بیراه می گفتم . از همه دردناک تر این بود که امروز تا ساعت هشت شب کلاس دارم .
وقتی برگشتم دانشجویی که هفته پیش مدیر گروه برای امتحان RC به من ارجاع داده بود ، دم در منتظرم بود . حالا باید از این خنگ بی خاصیت هم امتحان می گرفتم . چند تا سئوال ساده و آسان طرح کردم و جلویش گذاشتم و خودم مشغول کار شدم .
یک هفته ای بود که درگیر یک مشکل بیخود و الکی توی یکی از پروژه ها شده بودم . همه چیز درست بود و تنها در شرایط خاصی که اصلا قابل درک نبود و هر چه می کردم دلیلش را نمی فهمیدم دچار اشکال می شد . حسابی کلافه ام کرده بود . با وجود اینکه تمرکز آنچنانی نداشتم شروع کردم به جستجو در اینترنت و خواندن PDF هایی که داشتم . ناگهان فکری به ذهنم رسید . در کمال ناامیدی و بی حالی ایده ام را اجرا کردم . فقط یک جابجایی بین دو خط کد . ای خدا ! همین ؟!!! درست شد . یک هفته سر کار بودم برای همین ؟! درست شد . لبخندی به لبم نقش بست که سر صبحی آن حال نا مساعدم را از یاد بردم .
زندگی بعضی وقت ها به قدر همین لبخند شیرین می شه . ولی حیف که بیشترش به سختی و دردسر می گذره .