-
یک نفس عمیق
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 00:17
دوست دارم چشمانم را ببندم و یک نفس عمیق و سرشار از آرامش بکشم . ولی افسوس ...
-
تولدی دیگر
شنبه 15 آبانماه سال 1389 03:37
امروز بیست و هفت ساله شدم . یک سال دیگر پیر شدم . یک سال دیگر به انتها نزدیک شدم . نمی دانم دارم به سوی نیستی می روم یا در این نزدیک شدن به انتها دست آوردی نهفته است که هنوز نمی دانم ...
-
یادش بخیر ؟!!!!!!
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 00:52
تا حالا ساعت سه صبح صبحانه خوردی؟ تا حالا برای خوردن بدترین غذای دنیا توی صف ایستادی ؟ تا حالا دوش آب سرد وسط زمستون گرفتی ؟ تا حالا خورد شدی ؟ نمی دونم چرا یک دفعه یاد دوران سربازی افتادم امشب .
-
حس رهایی
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 12:07
تا حالا حس رهایی داشتی ؟ خیلی حس خوبیه . آدما بعضی وقتا با خودکشی حس رهایی پیدا می کنند ؛ گاهی وقت ها هم با موفقیت یا یک اتفاق خوب . حس عجیبیه ! آدم احساس سبکی می کنه . فکر می کنه هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد . نسبت به همه چی احساس خوبی پیدا می کنه . بدترین چیزا اونقدر ها هم بد به نظر نمیرسن دیگه . وقتی خوب فکر می...
-
یک قطره لبخند
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 11:55
امروز صبح باید زود از خواب بیدار می شدم . دیشب تا دیر وقت جلسه داشتیم و توی خونه هم دیر خوابیدم . ساعت های دو و نیم بود . به هر حال به هر حال مجبور بودم 6 صبح بیدار بشم . خیلی حالم بد بود . با تنی خسته و بی حال راهی شدم . دم در اتاقم که رسیدم تا در را باز کردم یادم آمد کابل لپ تاپ را توی ماشین جا گذاشتم . ماشین را هم...
-
خبر بد
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 00:08
یک خبر بد توی راهه . نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته . اما منتظر یک خبر بد باشید . چند روزه یک حس عجیبی دارم . احساس می کنم اتفاق ناگواری قراره بیفته ...
-
تنهایی
جمعه 7 آبانماه سال 1389 16:45
همیشه تنها بودم . به تنهایی عادت کردم . این تنهایی مفرت برای عزیزترین کسم اما امروز آزار دهنده شده . چون با تنهایی خودم و پیله ای که به دور خودم تنیدم ، او را هم تنها کردم . دنیای تنگ و تاریکی دارم . چه کنم ؟ دنیای من هیچ جذابیتی برای هیچ کس ندارد . حتی خودم . دلم می خواهد از این دنیای تنگ و تاریک متولد شوم ، اما...
-
این خیال نا آرام
جمعه 7 آبانماه سال 1389 15:15
تا حالا شده احساس کنی نمی تونی راحت نفس بکشی ؟ خودتو از بالا نگاه کنی و ببینی چقدر از اون چیزی که دوست داری باشی یا اون چیزی که دوست داری باشه دوری؟! از همه چیز نا امید بشی ؟ تا حالا شده ندونی غصه کدوم یکی از نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده حتی وقت نکنی غصه نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده آرزو کنی که ای کاش یک کم ،...
-
من و این آرامش
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 12:58
امروز در آرامش بودم . آهنگ کلاسیک باخ گوش کردم به با خیال راحت به کارام رسیدم . وقتی می خواستم برم دوش بگیرم دم در اتاق ایستادم و به فضای اتاق کوجکم نگاهی انداختم . دوستش داشتم . کاش همیشه آرامش داشتم .
-
ملاقات با دزد
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 10:19
هنوز ماجرای دزدی را تعریف نکرده ام . اما در همین رابطه امروز من برای دومین بار با مادر دزد مذکور ملاقات کردم . پول و لپ تاپم را پس نداد . ولی شناسنامه های شرکا را پس داد . کارت ملی خودم هم بود ، ولی از شناسنامه خبری نبود . شاید بقیه اش را هم پس گرفتم . کسی چه می داند .
-
آرامش
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 21:28
حاضرم همه چیزم رو بدم اما یک آرامش پایدار داشته باشم . یک ماه گذشته خیلی سخت گذشت . کم کم دارم برمی گردم به زندگی عادی خودم . دلم برای خودم تنگ شده .
-
فکر کنم دارم دارم دیوونه می شم !
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 00:52
دلم می خواد از بدنم بیام بیرون . دلم می خواد پرواز کنم . دلم می خواد فریاد بزنم . حس آدمی رو دارم که زیر آب داره داد می زنه ؛ هم بیشتر به مرگ نزدیک می شه ، هم صداش به جایی نمی رسه . فکر کنم دارم دیوونه می شم .
-
تفریح این روزهای من
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 00:43
فکرش را بکن . تنها تفریح این روزهای من شده آخر شب ها نگاه کردن یکی دو قسمت از سریال فرینج . من در تمام طول عمرم از فیلم ها و سریال ها و داستان های علمی تخیلی خوشم نمی آمده . یا این سریال پایه های علمی قابل قبولی داره یا ... نمی دونم . وقتی فکرشو می کنم شاید این سریال رو نگاه می کنم چون شخصیت دکتر بیشاپ رو خیلی دوست...
-
گردش ایام
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 10:14
کاش شبانه روز ۴۸ ساعت بود . اینقدر این روزها سریع می گذرد که اصلا نمی فهمم کی شب شد . مخصوصا این روزها که دلم می خواهد زمان متوقف شود بلکه چند لحظه ای فکر کنم ، استراحت کنم ، نفسی بکشم ؛ این گذشت سریع ایام آزار دهنده تر شده .
-
ماجرای ثبت احوال و صف منگنه و سوراخ باجه
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 16:43
امروز رفته بودم ثبت احوال . بچه ؟!!! نه زبانت لال . نه . بچه ای در کار نیست . ماجرای دزدی را مگر نگفتم ؟ یادم باشد حتما از امنیت و حافظان معزز امنیت مملکت گل و بلبلمان تعریف کنم . چند لحظه ای در مدخل ورودی ساختمان ایستادم . از بیرون ساختمان سنگی و شکیلی به نظر می رسید . اما فضای داخل ساختمان ، فضایی تاریک و دلگیر بود...
-
دارم پیر می شم ...
جمعه 30 مهرماه سال 1389 14:53
داشتم با خودم فکر می کردم چند سالمه . چند سال دیگه می تونم مثل خر کار کنم و به درآمد کمش زیاد فکر نکنم و بگم ، خوب این باعث میشه در آینده زندگی و درآمد بهتری داشته باشم . یه دفعه یادم اومد هفته دیگه تولدمه !!! چند سالم می شه ؟ نمی دونم ، شایدم دوست ندارم بدونم . پیر شدم دیگه .
-
سوالات بی جواب
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 21:42
وقتی بچه بودم همیشه با خودم فکر می کردم ، آخر چرا خدا ما را آفرید ؟!!! این سوال همیشه برایم بی جواب مانده . هنوز که هنوز است پاسخی برای سوال خودم نیافته ام . شاید اصلا خدایی نیست که جوابی برای سوالم وجود داشته باشد . آیا واقعا خدایی هست؟ در آن دوران کودکی وقتی با پدر هم صحبت می شدم این سوال را چندین بار پرسیدم . او...
-
فکرهای نیمه شب
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 02:00
وقتی فکر می کنم چه می توان بود ، در دنیایی از لذت و نئشه ی بودن غوطه ور می شوم ؛ وقتی به آنچه هست فکر میکنم ، گویی در دام کابوسی نفس گیر افتاده باشم در افکار خودم دست و پا می زنم .
-
شک
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 00:18
راستش هنوز هم برای نوشتن کمی شک دارم !!! گرچه نمی توانم هیجان دوباره قلم به دست گرفتن را بعد از این همه سال کتمان کنم . ولی قلم به دست گرفتن در این دنیای مجازی ، هرچند به ظاهر امن ، همچون برهنه و عریان راه رفتن در کوچه های خالی از انسان یک شب تاریک است . همیشه عده ای بی خواب و بی کار پیدایشان خواهد شد . به خصوص در این...
-
نام ناپیدای من
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 23:39
شاید بهتر باشد اولین مطلبی که در این وبلاگ می نگارم مفهوم نام ناپیدای این وبلاگ باشد که از لحظات آغازین زندگی خودم سرچشمه می گیرد . من در زمانی و مکانی به دنیا آمدم که ای کاش به دنیا نیامده بودم . من در آغاز دهه شصت ، در آغازین روزهای بحرانی ترین دوران صد سال اخیر این مملکت ، در یک خانواده روشنفکر به دنیا آمدم . نام...