تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

مملکت ما؟! مردم ما ؟!

دیروز صبح یک اتفاق جالب برایم افتاد که واقعا مرا به فکر فرو برد . صبح بود و در خیابان می رفتم به سمت سرپرستی بانک ملت برای یک کار اداری . در مسیر به فاصله 10 متر جلوتر یک پیرمرد لاغر اندام آرام آرام در مسیر من حرکت می کرد . از روبروی ما یک جوانک چینی که واقعا نمی دانم اینجا چه می کرد در جهت مخالف به سمت ما می آمد . علاوه بر چهره عجیبش سبک لباس پوشیدنش هم عجیب بود . موهای بلند فرفری و ژل زده ، زنجیر درشت بدقواره طلا به گردنش روی یک تیشرت سبز رنگ و از آن بدتر شلوار عجیبی که خشتکش تا نزدیک زانوهایش بود بدجور توی چشم می زد . شلوارش به سبک خواننده معروف کره ای که به تازگی به واسطه آهنگ پرطرفدار "گَنگّم اِستایل" و رقص با نمکش بسیار شهرت پیدا کرده، بود . پیرمرد سر جایش ایستاد و با تعجب و نگاه پرسشگرانه ای همانطور که پسرک چینی از کنارش می گذشت سر تا پایش را  از جلو و عقب ورانداز کرد. در ان لحظه بود که سبک لباس پوشیدن خود پیرمرد در نظرم جلب توجه کرد . پیرمرد ردای سنتی سبز افغان ها را که همیشه حامد کرزای رئیس جمهور اسبق افغانستان می پوشد بر دوش داشت و وقتی که برگشت که پسرک چینی را ورانداز کند متوجه شدم که زیر ردا هم پیژامه کت شلواری راهدار آبی رنگی به تن دارد . در دلم گفتم : "با آن قیافه و آن سبک لباس پوشیدن مسخره اش چرا لباس پوشیدن این چینیه براش عجیبه ؟" به نظرم سبک لباس پوشیدن چینیه خیلی طبیعی تر از پیرمرده بود. خلاصه همانطور که در این افکار بودم و از کنار پیرمرد می گذشتم او مرا متوقف کرد و گفت : "آقا ببخشید . این آقایی که الان رد شد کجایی بود؟" من هم با خونسردی گفتم : "چینی بود"  و از او عبور کردم. در ادامه مسیرم بودم و چند متری از پیرمرد رد شده بودم که دیدم پیرمرد دوباره مرا صدا می زند . توقف کردم و دیدم با هیجان و لبخندی به لب به من نزدیک می شود . وقتی به من رسید با یکدیگر هم قدم شدیم و او شروع کرد به حرف زدن با لهجه افغان. حتی اول از من پرسید که آیا حرفهایش را می فهمم یا نه . "شما چقدر مردم خوبی هستین !!! خیلی مردم خوبی هستین. کار به کار هم ندارید. کسی رو اذیت نمی کنید. عجب کشور خوبی دارید !!! واقعا باید خدا رو شکر کنید . این همه امنیت و ..." خلاصه شروع کرد به حرف زدن و من از تعجب در حال شاخ در آوردن بودم . ما؟ ما ایرانیها؟ آدمهای خوبی هستیم ؟ ما کاری به کار هم نداریم ؟ ما امنیت داریم ؟ ما کشور خوبی داریم ؟ ما ؟!!!!!! خلاصه کلی حرف زد و از عدم امنیت و دزدی و بی عدالتی در افغانستان تعریف کرد. مثلا اگر این پسرک چینی در افغانستان با این سر و وضع در خیابان راه می رفت مردم کتکش می زدند ، پدرش را در می آوردند و اگر پلیس هم می آمد ، پلیس را هم فراری می دادند و اگر پافشاری می کرد پلیس را هم می زدند . دزدی ، قتل ، جنایت ، تجاوز ، بی قانونی و فرهنگ پایین و اینکه کشور به دست تروریست ها و غربیها افتاده و نابود شده کلی حرف زد . من هم با آرامش به صحبت هایش گوش دادم و همدردی کردم . در گوشه ای از دلم حس غرور می کردم که این مملکت خراب شده از بعضی جاهای دنیا بهتر است و مردمی هستند که آرزوی زندگی در همین خرابه ما را دارند که همه از آن فراری هستیم. پیرمرد که حسابی حرفهایش را زد . شانه ام را بوسید و عذرخواهی کرد که وقتم را گرفته و خداحافظی کرد و رفت . تقریبا به بانک رسیده بودم و به این فکر می کردم که پیرمرد بیچاره چه زجری کشیده که اینجا برایش بهشت است !!!!!!