تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

ماجرای ثبت احوال و صف منگنه و سوراخ باجه

امروز رفته بودم ثبت احوال . بچه ؟!!! نه زبانت لال . نه . بچه ای در کار نیست . ماجرای دزدی را مگر نگفتم ؟ یادم باشد حتما از امنیت و حافظان معزز امنیت مملکت گل و بلبلمان تعریف کنم .

چند لحظه ای در مدخل ورودی ساختمان ایستادم . از بیرون ساختمان سنگی و شکیلی به نظر می رسید . اما فضای داخل ساختمان ، فضایی تاریک و دلگیر بود . یک سقف بلند . فضای تاریک . آدم در بدو ورود سردش می شد . فضای غریبی بود . سر و صدای زیادی در سالن اصلی به پا بود . کمی جلوتر رفتم ، متوجه شدم بیشتر سر و صداها برای ماجرای یارانه ها بود . حالا یارانه چه ربطی به ثبت احوال دارد ؟ خیلی کنجکاوی نکردم . مدارک مورد نیاز را تمام و کمال حاضر کرده بودم . رفتم به باجه اطلاعات و پرسیدم که مدارکم را برای درخواست شناسنامه المثنی باید به کجا تحویل بدهم . مسئول باجه اطلاعات اشاره ای به آن طرف سالن کرد و بدون اینکه نگاهی به من بکند یک شماره مثل شماره های نوبت دهی بانک داد .  

نگاهی به باجه ی یک که ظاهرا مقصد من بود انداختم . بیشتر به باجه بلیط فروشی شبیه بود . جمعیت زیادی دم در باجه جمع شده بود و همه با تمام تلاش سعی می کردند از سوراخ کوچکی که روی دیواره ی شیشه ای باجه طراحی شده بود با متصدی صحبت کنند . او هم به هیچ کس جواب نمی داد .  

در این میان کاغذی که از داخل روی دیوار شیشه ای نصب شده بود که سوراخ مراجعه خواهر ها و برادر ها را نشان بدهد توجهم را جلب کرد . البته اینجا قطعا جدا سازی جنسیتی یک نیاز مبرم بود . چون عزیزان اعم از خواهر و برادر دم آن سوراخ مذکور بدجوری روی هم دپو شده بودند و اگر قرار بود یک سوراخ باشد مشکلات زیاد می شد . داشتم می گفتم ؛ روی دیوار شیشه ای علاوه بر سوراخ نیم دایره ای که برای مبادله کاغذها و آمد و رفت دست مراجعین طراحی شده بود ، چند سوراخ کوچک هم با فاصله 30 سانت بالاتر تعبیه شده بود . حالا یا برای نفس کشیدن مسئول باجه بود یا برای اینکه مراجعین از آنها برای ارتباط کلامی با مسئول مربوطه استفاده کنند ، نمی دانم . نکته جالب اینجا بود ، عبارت برادران را درست روی همان سوراخهای سه گانه مذکور نصب کرده بودند . اما مسئول باجه در کمال نو آوری برای برقراری ارتباط مناسب با ارباب رجوع درست رد همان سوراخ ها را روی عبارت برادران سوراخ کرده بود . حتما برای اینکه آن تکه کاغذ را کنده و در محل دیگری بچسبانند ، چسب کافی در سازمان موجود نداشتند . ... 

بگذریم . با خودم گفتم اینجا که خیلی شلوغ است بهتر است بروم و فیش ده هزار تومان را هم واریز کنم تا کمی خلوت شود .  

وقتی از بانک برگشتم ، متوجه شدم مسئول باجه فقط طبق نوبت سرویس دهی می کند و خدایا پس این جماعت دم سوراخ چرا دارند خودشان را تیکه و پاره می کنند ؟!!! 

شماره ام 214 بود . وای خدا هنوز تازه نوبت به 178 رسیده بود . یادم آمد فقط یک عکس دارم ، در حالی که دو تا عکس نیاز داشتم . تازه همان عکس مربوط به ایام جوانی و زمانی بود که کله مبارک پر از مو بود . متوجه شدم در باجه روبرو عکس هم می گیرند که 5 دقیقه ای تحویل می دهند . خدا پدرشان را بیامرزد . کار مردم را خوب راه می اندازند . در این فرصت رفتم و عکس گرفتم . جای شکرش باقی بود که صبح که راه افتادم پیراهن مناسبی پوشیدم و شب قبلش هم موی سری اصلاح کرده بودم .  

از عکاسی که برگشتم دیدم ای داد بیداد این شماره که هنوز تکان نخورده . همچنان 178 در حال سرویس گرفتن بود ؟ اینطوری که کارمان درآمده . رفتم جلوتر و دیدم ای داد بیداد این جماعت آویزان از سوراخ آقای باجه چی بیخودی آنجا نایستاده اند . یک آقای جوکاری می گفتند که گویی همه شان هزار سال است که با بنده خدا پسر خاله اند . من هم دست به کار شدم و زدم به دریای انبوه آویزان از سوراخ . از شانس ما یک دفعه طرف شاکی شد و از جاش بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد که بروید عقب ، فقط طبق نوبت مراجعه کنید . و چند شماره ای هم در این هنگام پیج کرد .  

مثل اینکه جا زدن به ما نیامده . رفتم دوباره نشستم تا بلکه نوبت ما هم برسد . همینطور نشسته بودم و به آدم هایی که از ورودی می آمدند داخل نگاه می کردم . توی بحر آدم ها و لباس هایشان رفتم . طرز راه رفتنشان . طرز حرف زدنشان. می دانی ؟ ما واقعا ملت بدبختی هستیم . نمی دانم تقصیر کیست . اما همه اش هم تقصیر حکومت ها نیست . فرهنگ ملت ما پایین است . خیل هم پایین . مدت زمانی را که نشسته بودم به لباس ها نگاه می کردم . دریغ از یک نفر که یک لباس مرتب ، نمی گویم نو ، مرتب ؛ پوشیده باشد . سر و وضع ژولیده و لباس مالیده که دیگر به پول داشتن و نداشتن نیست . فرهنگ نداریم . البته شاید کمی هم به این مربوط می شود که دل و دماغش را نداریم ... خلاصه نشستم و موجی از انسان ها را به نظاره نشستم که در حماقت و نادانی خود دست و پا می زدند و طول سالن را چندین بار می رفتند و می آمدند و دنبال مثلا یک اتاق می گشتند . عجیب اینکه همه زیر پایشان را نگاه می کردند و می گشتند ولی هیچ کس حاضر نبود گاهی هم نگاهی به سمت آسمان بیندازد...  

سرمای فضا به سرمای هوا اضافه شده بود و من هم کمی سردم شد . بلند شدم تا دورکی بزنم . در گوشه مقابل باجه مورد نظر من با جه ای بود که بالای سر مسئولش نوشته شده بود استعلام مکانیزه . فقط یک نفر آنجا بود . یک خانم که از ظاهرش پیدا بود بدجوری افسرده است با تنها کامپیوتر آن اطراف ور می رفت . البته حق هم داشت . آن فضای کم نور و حزن انگیز با سقف های بلند و چراغ های مهتابی که یکی در میان روشن بود آدم را در عرض یک ساعت افسرده می کرد چه رسد به این بدبختی که هر روز مجبور بود صبحش را در آن با کلی مراجعه کننده زبان نفهم ظهر کند . واقعا ملت ما کلا اینقدر زبان نفهم و اعصاب خرد کن هستند یا آدم هایی که اینجا می آیند اینطور هستند ؟ بالاخره که همه یک بار را اینجا میان . نه ؟!!! 

کمی آنطرف تر باجه خلوتی بودکه بالای سر مسئولش نوشته شده بود صدور شناسنامه نوزادان . واقعا هیچ کس آنجا نبود . با خودم گفتم یعنی واقعا اینقدر زاد و ولد کم شده که این بنده خدا بیکار مانده ؟  

برگشتم نزدیک باجه خودمان . صدای مردی را شنیدم که با خودش می گفت : " حالا شانس ما الان است که اذان را بگویند و این نامرد هم تعطیل کند و برود ارواح خیکش نماز بخواند ." توی دلم خندیدم و گفتم خوب همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید دیگر . ولی کمی هم نگران شدم . شمارنده رسیده بود به حدودهای 190 . در ضمن دور و بر سوراخ آقای جوکار هم خلوت شده بود . رفتم دم سوراخش و گفتم آقای جوکار این مدارک ما همش حاضره میگیری ؟ گفت : " شمارت چنده ؟ " گفتم همین حدودای 190 . مدارک را گرفت . منگنه ای زد و یک پاکت داد و گفت برو باجه هشت بعد دوباره بیا همین جا . خدایا ؛ یعنی من دو ساعته که تو صف منگنه هستم ؟ چرخی زدم و دنبال باجه 8 گشتم و با خودم گفتم نخیر مثل اینکه این قصه سر دراز دارد . اوه، اوه ... باجه 8 که همان خانم افسرده است .  

به سمتش رفتم . صفی درست شده بود . من هم پاکتم را توی صف گذاشتم . از خانم افسرده  پرسیدم ببخشید من برای شناسنامه المثنی باید توی همین صف بایستم . با نگاه خسته ای با کلی زحمت و زور گردنش را که گویی یک روغن کاری اساسی لازم داشت چرخاند . احساس کردم واقعا دوست دارد حرف بزند ، اما نمی تواند . لب هایش کمی لرزید . یا می خواست گریه کند یا تلاشی بود برای پاسخ دادن به من که در هر صورت نافرجام ماند . دوباره سرش را با همان سخت برگرداند و مشغول کامپیوترش شد. هر کس دیگری هم که می رسید و سئوالی می پرسید به سرنوشت من دچار می شد . خیلی بنده خدا حالش خراب بود .  

خیلی توی صف نماندم . نوبتم که شد یک چیزهایی توی کامپیوترش زد و یک چیزهایی هم روی برگه هایم نوشت و با صدایی لرزان گفت برو به همانجا ی قبلی . با خودم هر جور حساب می کردم صف اول ارزشش را نداشت . آن پاکت و آن منگنه و این خانم افسرده کلا 10 دقیقه بیشتر زمان نمی خواست . برگشتم سر خانه اولم . این دفعه کارم را یاد گرفته بودم . آقای جوکار قربون دستت مال دیگه تکمیل تکمیله . کاغذها و پاکت را تحویل دادم و یک رسید گرفتم . قرار شد شناسنامه المثنی خودش بیاید دم منزل . راستی چقدر طول می کشه ؟ "40 روز" دبیا به نفر قبلی که گفت 20 روز . ولش کن . برو خدا را شکر کن که نگفت روز درمیان بیا پیگیری کن .

نظرات 1 + ارسال نظر
کرگدن عاشق یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.fonex.blogsky.com

سلام
من آپم
اگه دوست داشتی بهم سر بزن
راستی من لینکت کردم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد