تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

یک قطره لبخند

امروز صبح باید زود از خواب بیدار می شدم . دیشب تا دیر وقت جلسه داشتیم و توی خونه هم دیر خوابیدم . ساعت های دو و نیم بود . به هر حال به هر حال مجبور بودم 6 صبح بیدار بشم . خیلی حالم بد بود . با تنی خسته و بی حال راهی شدم .

دم در اتاقم که رسیدم تا در را باز کردم یادم آمد کابل لپ تاپ را توی ماشین جا گذاشتم . ماشین را هم که کلی دور از ساختمان پارک کرده بودم . ای خدا عجب روز بدی ! تمام راه را برگشتم و توی راه به خودم بد و بیراه می گفتم . از همه دردناک تر این بود که امروز تا ساعت هشت شب کلاس دارم .  

وقتی برگشتم دانشجویی که هفته پیش مدیر گروه برای امتحان RC به من ارجاع داده بود ، دم در منتظرم بود . حالا باید از این خنگ بی خاصیت هم امتحان می گرفتم . چند تا سئوال ساده و آسان طرح کردم و جلویش گذاشتم و خودم مشغول کار شدم .  

یک هفته ای بود که درگیر یک مشکل بیخود و الکی توی یکی از پروژه ها شده بودم . همه چیز درست بود و تنها در شرایط خاصی که اصلا قابل درک نبود و هر چه می کردم دلیلش را نمی فهمیدم دچار اشکال می شد . حسابی کلافه ام کرده بود . با وجود اینکه تمرکز آنچنانی نداشتم شروع کردم به جستجو در اینترنت و خواندن PDF هایی که داشتم . ناگهان فکری به ذهنم رسید . در کمال ناامیدی و بی حالی ایده ام را اجرا کردم . فقط یک جابجایی بین دو خط کد . ای خدا ! همین ؟!!! درست شد . یک هفته سر کار بودم برای همین ؟! درست شد .  لبخندی به لبم نقش بست که سر صبحی آن حال نا مساعدم را از یاد بردم .  

زندگی بعضی وقت ها به قدر همین لبخند شیرین می شه . ولی حیف که بیشترش به سختی و دردسر می گذره .

خبر بد

یک خبر بد توی راهه . نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته . اما منتظر یک خبر بد باشید . چند روزه یک حس عجیبی دارم . احساس می کنم اتفاق ناگواری قراره بیفته ...

تنهایی

همیشه تنها بودم . به تنهایی عادت کردم . این تنهایی مفرت برای عزیزترین کسم اما امروز آزار دهنده شده . چون با تنهایی خودم و پیله ای که به دور خودم تنیدم ، او را هم تنها کردم . دنیای تنگ و تاریکی دارم . چه کنم ؟ دنیای من هیچ جذابیتی برای هیچ کس ندارد . حتی خودم . دلم می خواهد از این دنیای تنگ و تاریک متولد شوم ، اما زندانی اش شدم . چه کنم ؟

این خیال نا آرام

تا حالا شده احساس کنی نمی تونی راحت نفس بکشی ؟ خودتو از بالا نگاه کنی و ببینی چقدر از اون چیزی که دوست داری باشی یا اون چیزی که دوست داری باشه دوری؟! از همه چیز نا امید بشی ؟ تا حالا شده  ندونی غصه کدوم یکی از نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده حتی وقت نکنی غصه نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده آرزو کنی که ای کاش یک کم ، فقط یک کم ، بتونی بیخیال همه دنیا بشی؟ تا حالا شده بغضت از درون وجودت بترکه ؟ تا حالا شده احساس کنی کل عمرتو دویدی تا اینجا رسیدی ولی هیچ چی نداری ؟ تا حالا شده از همه چی ؛ از خودت بیشتر از همه چیز ، متنفر بشی ؟  

دلم می خواد از یک ارتفاع بلند ؛ خیلی بلند ، سقوط آزاد کنم . فکر کن . در تمام لحظات سقوط می تونی هر لحظه قسمتی از وجودتو که زیر بار فشار و مسئولیته رها کنی . وای چه لحظات با شکوهی . چقدر نفس کشیدن آسون می شه . دلهره دیگه معنی نمیده . با تمام وجود به سمت فرود نزدیک میشی. از یک سفر سخت به خونه بر می گردی . فرودی که فقط یک لحظه است . مثل لحظه آخر نوشیدن یک لیوان آب . هاهــــــــ..... 

راستی تا حالا به این فکر کردی ، انچه که امروز هست ، آرزوی دیروز تو بوده ؟!!!

من و این آرامش

امروز در آرامش بودم . آهنگ کلاسیک باخ گوش کردم به با خیال راحت به کارام رسیدم . وقتی می خواستم برم دوش بگیرم دم در اتاق ایستادم و به فضای اتاق کوجکم نگاهی انداختم . دوستش داشتم . کاش همیشه آرامش داشتم .

ملاقات با دزد

هنوز ماجرای دزدی را تعریف نکرده ام . اما در همین رابطه امروز من برای دومین بار با مادر دزد مذکور ملاقات کردم . پول و لپ تاپم را پس نداد . ولی شناسنامه های شرکا را پس داد . کارت ملی خودم هم بود ، ولی از شناسنامه خبری نبود . شاید بقیه اش را هم پس گرفتم . کسی چه می داند .

آرامش

حاضرم همه چیزم رو بدم اما یک آرامش پایدار داشته باشم . یک ماه گذشته خیلی سخت گذشت . کم کم دارم برمی گردم به زندگی عادی خودم . دلم برای خودم تنگ شده .

فکر کنم دارم دارم دیوونه می شم !

دلم می خواد از بدنم بیام بیرون . دلم می خواد پرواز کنم . دلم می خواد فریاد بزنم . حس آدمی رو دارم که زیر آب داره داد می زنه ؛ هم بیشتر به مرگ نزدیک می شه ، هم صداش به جایی نمی رسه . فکر کنم دارم دیوونه می شم .

تفریح این روزهای من

فکرش را بکن . تنها تفریح این روزهای من شده آخر شب ها نگاه کردن یکی دو قسمت از سریال فرینج . من در تمام طول عمرم از فیلم ها و سریال ها و داستان های علمی تخیلی خوشم نمی آمده . یا این سریال پایه های علمی قابل قبولی داره یا ... نمی دونم . وقتی فکرشو می کنم شاید این سریال رو نگاه می کنم چون شخصیت دکتر بیشاپ رو خیلی دوست دارم . شاید فکر می کنم مثل اون هستم ؛ شایدم دوست دارم مثل اون باشم . شخصیتشو دوست دارم .  واقعا نمی دونم چرا !!!

گردش ایام

کاش شبانه روز ۴۸ ساعت بود . اینقدر این روزها سریع می گذرد که اصلا نمی فهمم کی شب شد . مخصوصا این روزها که دلم می خواهد زمان متوقف شود بلکه چند لحظه ای فکر کنم ، استراحت کنم ، نفسی بکشم ؛ این گذشت سریع ایام آزار دهنده تر شده .