تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

کجایید روزهای طلایی ؟

گاهی وقت ها آدم احساس می کند خالی شده . همه چیز تمام شده . احساس می کنم همه آنچه برایش جنگیده ام به پایان رسیده و دردناک اینجاست که احساس می کنم آنچه را می خواستم به دست نیاورده ام . این برای چندمین بار است که احساس می کنم برای اینکه دنبال کاری که عاشقش بودم و دنبالش نرفتم بدجوری دارم ضرر میکنم .  

بعد از تمام هیاهویی که در این سال پشت سر گذاشتم دلم می خواهد در جایی بنشینم ، آرامشی داشته باشم . مطالعه کنم و در تنهایی خودم غرق شوم . با خودم حساب و کتاب که می کنم می بینم اگر فقط چند ماهی را شش دانگ برای برنامه هایم که هنوز یاد نگرفته ام  وقت بگذارم خیلی چیزها تغییر خواهد کرد. این همه احساس گناه و مغمومیت از وجودم رخت بر خواهد بست . یک سال گذشته و هنوز از برنامه هایم عقب مانده ام . به خاطر کارهای عبث و احمقانه ای که بیخود و بیجهت درگیر آنها شدم و برایم هیچ چیز به جز درسر و اعصاب خوردی نداشته است . دارم به سی سالگی نزدیک می شوم و آن روزهای طلایی پر از تخصص که به دنبالشان بودم هنوز از راه نرسیده . ای کاش برمی گشتم به 20 سالگی ، تا کمی زمان می گذاشتم برای آنچه که امروز در حسرتش دارم می سوزم .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد