تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

پایان گند سال 89

سال 79 رو به یاد می یارم . یکی از گندترین سال های عمرم . فکرش را هم نمی کردم که درست 10 سال بعد این سال گند دوباره تکرار بشه . هیچ وقت شب چهارشنبه سوری سال 79 رو از یاد نمی برم . مثل یک فیلم جلوی چشمامه . لحظه ای که بیخود و تنها توی یکی از کوچه های نزدیک خانه بی هدف راه می رفتم . صدای ترقه بازی و هیاهو را از دوردست ها می شنیدم ؛ ولی من خوشحال نبودم . با خودم فکر می کردم این روزهای تلخ بالاخره تمام می شود؟ (واقعا روزهای سخت و تلخی را پشت سر می گذاشتم .ماجراهایش بماند)  

آن روزهای تلخ تمام شد ؟! نمی دانم هر چه بود گذشت ؛ روزهای خوب و بد آمدند و رفتند و حالا بعد از ده سال امشب ؛ شب چهارشنبه سوری سال 89 شده و من بیخود و تنها در حالی که ده سال از آن روزها بزرگتر ، شاید هم پیرتر شدم نشسته ام و باز دارم یکی از بدترین دوران زندگی ام را می گذرانم . سال 89 کم از سال 79 نیاورد  . به همان اندازه گند و نفرین شده بود . تلخ ترین روزهای زندگی ام را در این سال مضخرف تجربه کردم و امشب دارم با گذراندن یک شب مضخرف دیگر این سال را به پایانش نزدیک می کنم و با خودم فکر می کنم آیا این روزهای بد لعنتی بالاخره به پایان خواهد رسید یا نه ؟ 

سال 89 به پایان رسید و در حالی به دهه نود وارد می شوم که بیش از هر زمان دیگری احساس تنهایی می کنم . تنهای تنها . این احساسی نیست که امشب پیدا کرده باشم . این احساسی است که ماه هاست با آن دست و پنجه نرم می کنم . تنهایی فکر می کنم ؛ تنهایی ناراحت می شوم ؛ تنهایی غصه می خورم و در کنار الکی خوشی های دیگران تنهایی با خودم می گویم چرا من خوشحال نیستم ؟! چرا من متعلق به اینجا نیستم ؟! کاش حداقل می دانستم به کجا و به کدام زمان تعلق دارم . نه فکرهایم به آدم های اطرافم می ماند ، نه حماقت هایم و نه لذت هایم  . لعنت به تو ؛ ازت متنفرم .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد