تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

پیرتر شدم

امروز من یک سال دیگر پیر شدم . خوشیدِ سومین دهه زندگی ام رو به غروب است و من امشب نمی دانم در حالی که خورشیدِ روز، رو به طلوع است چرا بی خواب شده ام . امشب شب خوبی داشتم . عزیزترین عزیزانم را در کنارم داشتم . روزهایی از عمرم را سپری می کنم که سالها پیش در آرزوهایم سرابی می نمود . نمی دانم چرا باز هم زیاد خوشحال نیستم ، نه اینکه نیستم ، راضی نیستم . شاید من اینطور آفریده شدم ؛ شاید هم ناشکرم . شُکر؟ شُکرِ کی ؟ شکرِ چی ؟ دیگه از این مغلطه بزرگ خسته شدم . چی شد یک دفعه باز به جاده خاکی کشیدم ؟ مثل اینکه دست خودم نیست . یک سال دیگه به ته خط نزدیک شدم و هنوز دارم سر داستان ته خط بحث می کنم . ناراضی نیستم البته . شوق دارم یه جورایی که ته خط رو ببینم . بالاخره معلوم می شه که کی راست می گه . حتی اگه معلوم بشه که همه عمر راجع به زندگی اشتباه فکر می کردم شاکی نمی شم ، چون حداقل معلوم می شه به اون سیاهی هم که فکر می کردم نیست . خلاصه اساسا از ته خط خوشم می یاد وقتی فکر می کنم می بینم ، کتاب که می خونم اول صفحه آخرش رو می خونم ؛ فیلم که می بینم اول آخرشو نگاه می کنم ؛ می نویسم و به جمله آخرش فکر می کنم . خلاصه منم و عشق آخر خط هر چیزی که فکرشو بکنی ، مخصوصا وقتی صحبت سر آخر خط زندگی باشه .

نظرات 1 + ارسال نظر
تو دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ق.ظ http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/

تولدت مبارک...
بیچاره...
چه احساسی داری؟
تولد؟
نه...
احساس میکنم جسم سرد تنهایی را باز در آغوش میگیرم
و امسال بزرگتر و گرمتر از پارسال 28 سالت تمام شد و تو یک پسر 29 ساله ای
میدانم خسته ای خیلی زیاد! چه سال سختی بود
وای چه احساس غریبی داری
چرا راهت را پیدا نمیکنی...؟
پاییزش زیبا بود اما به غم تلخ جداییش نمی ارزید...
زمستانش سرد بود... خیلی سرد...
بهارش زیبا بود و برفی...
تابستانش وحشتناک بود
تنهایی...
انتظار...
عجب روزگار احمقانه ایست...
تو دلت را خوش میکنی به کیک
و یک شمع با شماره تولدت
آنوقت تو یک سال بزرگتر شده ای.
عجب مضحک است، شادی های ما وقتی دلیلی نداشته باشیم.
باید تلخی گذر عمر را با شیرینی کیک فراموش کنیم.
اما من به تو میگویم دوست مجازی حقیقیم...
من شراب را چشیده ام
طعمی نزدیک به طعم زندگی داشت.
چه لذتی داشت وقتی لاجرعه سرکشیدمش...
تو نیز بنوش در شب تولدت...
تولدت مبارک قهرمان
یک سال بزرگتر شده ای
آه چه راهی مانده
به جاده پیش رو که نگاه میکنی، سرت گیج میرود
پس سعی کن نگاه نکنی.
دیگر شاید باید رفتی در کار نیست.
این بار باید رفت...
ولی به کجا...؟
تنها...؟
من سالی را به یاد تو می آورم
که احمقانه دل به پنجره ای بسته بودی که هیچ منظره ای در پس آن نبود.
خاطره سالی را برایت یادآوری میکنم
که عاشق شدی
سالی که اشک ریختی و تنها ماندی
وای SR کوچولوی 29 ساله
12 سال پیش را یادت هست؟
ذوق اصلاح کردن ریش و سیبیل هایت برای اینکه بگویی مرد شده ای...
گل کوچیک بازی کردن جلوی درب مدرسه...
شادی گرفتن دیپلم...
اشک های دانشگاه...
شعر های سهراب...
ترانه های داریوش...
و تنهایی هایی که فقط خودت بودی و خودت
بدونِ هیچ کسِ هیچ کسِ هیچ کس...
اضطراب های یافتن شغل...
و روبروی یک سری مثل خودت ایستادن و آموختن به آنها...
باز هم میگویم
با این وجود
کیکت را بخور
شاید طعم تلخ گذر عمر را فراموش کنی.
تولدت مبارک...
تولدت مبارک...
تولدت مبارک...


ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد