تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

یک نفس عمیق

دوست دارم چشمانم را ببندم و یک نفس عمیق و سرشار از آرامش بکشم . ولی افسوس ...

تولدی دیگر

امروز بیست و هفت ساله شدم . یک سال دیگر پیر شدم . یک سال دیگر به انتها نزدیک شدم . نمی دانم دارم به سوی نیستی می روم یا در این نزدیک شدن به انتها دست آوردی نهفته است که هنوز نمی دانم ...

یادش بخیر ؟!!!!!!

تا حالا ساعت سه صبح صبحانه خوردی؟ تا حالا برای خوردن بدترین غذای دنیا توی صف ایستادی ؟ تا حالا دوش آب سرد وسط زمستون گرفتی ؟ تا حالا خورد شدی ؟  

نمی دونم چرا یک دفعه یاد دوران سربازی افتادم امشب .

حس رهایی

تا حالا حس رهایی داشتی ؟ خیلی حس خوبیه . آدما بعضی وقتا با خودکشی حس رهایی پیدا می کنند ؛ گاهی وقت ها هم با موفقیت یا یک اتفاق خوب .  حس عجیبیه ! آدم احساس سبکی می کنه . فکر می کنه هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد . نسبت به همه چی احساس خوبی پیدا می کنه . بدترین چیزا اونقدر ها هم بد به نظر نمیرسن دیگه .

وقتی خوب فکر می کنم ، این حس قشنگ رو چند باری بیشتر تجربه نکردم . آخرین باری که حس رهایی رو تجربه کردم یادم نمی یاد . اگه این وبلاگ رو می خونید ، از آخرین بار که چنین احساسی بهتون دست داد برام بنویسید . مجموعه ی جالبی میشه . منم فکر می کنم تا یادم بیاد آخریش کی بود .

یک قطره لبخند

امروز صبح باید زود از خواب بیدار می شدم . دیشب تا دیر وقت جلسه داشتیم و توی خونه هم دیر خوابیدم . ساعت های دو و نیم بود . به هر حال به هر حال مجبور بودم 6 صبح بیدار بشم . خیلی حالم بد بود . با تنی خسته و بی حال راهی شدم .

دم در اتاقم که رسیدم تا در را باز کردم یادم آمد کابل لپ تاپ را توی ماشین جا گذاشتم . ماشین را هم که کلی دور از ساختمان پارک کرده بودم . ای خدا عجب روز بدی ! تمام راه را برگشتم و توی راه به خودم بد و بیراه می گفتم . از همه دردناک تر این بود که امروز تا ساعت هشت شب کلاس دارم .  

وقتی برگشتم دانشجویی که هفته پیش مدیر گروه برای امتحان RC به من ارجاع داده بود ، دم در منتظرم بود . حالا باید از این خنگ بی خاصیت هم امتحان می گرفتم . چند تا سئوال ساده و آسان طرح کردم و جلویش گذاشتم و خودم مشغول کار شدم .  

یک هفته ای بود که درگیر یک مشکل بیخود و الکی توی یکی از پروژه ها شده بودم . همه چیز درست بود و تنها در شرایط خاصی که اصلا قابل درک نبود و هر چه می کردم دلیلش را نمی فهمیدم دچار اشکال می شد . حسابی کلافه ام کرده بود . با وجود اینکه تمرکز آنچنانی نداشتم شروع کردم به جستجو در اینترنت و خواندن PDF هایی که داشتم . ناگهان فکری به ذهنم رسید . در کمال ناامیدی و بی حالی ایده ام را اجرا کردم . فقط یک جابجایی بین دو خط کد . ای خدا ! همین ؟!!! درست شد . یک هفته سر کار بودم برای همین ؟! درست شد .  لبخندی به لبم نقش بست که سر صبحی آن حال نا مساعدم را از یاد بردم .  

زندگی بعضی وقت ها به قدر همین لبخند شیرین می شه . ولی حیف که بیشترش به سختی و دردسر می گذره .

خبر بد

یک خبر بد توی راهه . نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته . اما منتظر یک خبر بد باشید . چند روزه یک حس عجیبی دارم . احساس می کنم اتفاق ناگواری قراره بیفته ...

تنهایی

همیشه تنها بودم . به تنهایی عادت کردم . این تنهایی مفرت برای عزیزترین کسم اما امروز آزار دهنده شده . چون با تنهایی خودم و پیله ای که به دور خودم تنیدم ، او را هم تنها کردم . دنیای تنگ و تاریکی دارم . چه کنم ؟ دنیای من هیچ جذابیتی برای هیچ کس ندارد . حتی خودم . دلم می خواهد از این دنیای تنگ و تاریک متولد شوم ، اما زندانی اش شدم . چه کنم ؟

این خیال نا آرام

تا حالا شده احساس کنی نمی تونی راحت نفس بکشی ؟ خودتو از بالا نگاه کنی و ببینی چقدر از اون چیزی که دوست داری باشی یا اون چیزی که دوست داری باشه دوری؟! از همه چیز نا امید بشی ؟ تا حالا شده  ندونی غصه کدوم یکی از نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده حتی وقت نکنی غصه نداشته هاتو بخوری ؟ تا حالا شده آرزو کنی که ای کاش یک کم ، فقط یک کم ، بتونی بیخیال همه دنیا بشی؟ تا حالا شده بغضت از درون وجودت بترکه ؟ تا حالا شده احساس کنی کل عمرتو دویدی تا اینجا رسیدی ولی هیچ چی نداری ؟ تا حالا شده از همه چی ؛ از خودت بیشتر از همه چیز ، متنفر بشی ؟  

دلم می خواد از یک ارتفاع بلند ؛ خیلی بلند ، سقوط آزاد کنم . فکر کن . در تمام لحظات سقوط می تونی هر لحظه قسمتی از وجودتو که زیر بار فشار و مسئولیته رها کنی . وای چه لحظات با شکوهی . چقدر نفس کشیدن آسون می شه . دلهره دیگه معنی نمیده . با تمام وجود به سمت فرود نزدیک میشی. از یک سفر سخت به خونه بر می گردی . فرودی که فقط یک لحظه است . مثل لحظه آخر نوشیدن یک لیوان آب . هاهــــــــ..... 

راستی تا حالا به این فکر کردی ، انچه که امروز هست ، آرزوی دیروز تو بوده ؟!!!

من و این آرامش

امروز در آرامش بودم . آهنگ کلاسیک باخ گوش کردم به با خیال راحت به کارام رسیدم . وقتی می خواستم برم دوش بگیرم دم در اتاق ایستادم و به فضای اتاق کوجکم نگاهی انداختم . دوستش داشتم . کاش همیشه آرامش داشتم .

ملاقات با دزد

هنوز ماجرای دزدی را تعریف نکرده ام . اما در همین رابطه امروز من برای دومین بار با مادر دزد مذکور ملاقات کردم . پول و لپ تاپم را پس نداد . ولی شناسنامه های شرکا را پس داد . کارت ملی خودم هم بود ، ولی از شناسنامه خبری نبود . شاید بقیه اش را هم پس گرفتم . کسی چه می داند .