حاضرم همه چیزم رو بدم اما یک آرامش پایدار داشته باشم . یک ماه گذشته خیلی سخت گذشت . کم کم دارم برمی گردم به زندگی عادی خودم . دلم برای خودم تنگ شده .
دلم می خواد از بدنم بیام بیرون . دلم می خواد پرواز کنم . دلم می خواد فریاد بزنم . حس آدمی رو دارم که زیر آب داره داد می زنه ؛ هم بیشتر به مرگ نزدیک می شه ، هم صداش به جایی نمی رسه . فکر کنم دارم دیوونه می شم .
فکرش را بکن . تنها تفریح این روزهای من شده آخر شب ها نگاه کردن یکی دو قسمت از سریال فرینج . من در تمام طول عمرم از فیلم ها و سریال ها و داستان های علمی تخیلی خوشم نمی آمده . یا این سریال پایه های علمی قابل قبولی داره یا ... نمی دونم . وقتی فکرشو می کنم شاید این سریال رو نگاه می کنم چون شخصیت دکتر بیشاپ رو خیلی دوست دارم . شاید فکر می کنم مثل اون هستم ؛ شایدم دوست دارم مثل اون باشم . شخصیتشو دوست دارم . واقعا نمی دونم چرا !!!
کاش شبانه روز ۴۸ ساعت بود . اینقدر این روزها سریع می گذرد که اصلا نمی فهمم کی شب شد . مخصوصا این روزها که دلم می خواهد زمان متوقف شود بلکه چند لحظه ای فکر کنم ، استراحت کنم ، نفسی بکشم ؛ این گذشت سریع ایام آزار دهنده تر شده .
امروز رفته بودم ثبت احوال . بچه ؟!!! نه زبانت لال . نه . بچه ای در کار نیست . ماجرای دزدی را مگر نگفتم ؟ یادم باشد حتما از امنیت و حافظان معزز امنیت مملکت گل و بلبلمان تعریف کنم .
ادامه مطلب ...داشتم با خودم فکر می کردم چند سالمه . چند سال دیگه می تونم مثل خر کار کنم و به درآمد کمش زیاد فکر نکنم و بگم ، خوب این باعث میشه در آینده زندگی و درآمد بهتری داشته باشم . یه دفعه یادم اومد هفته دیگه تولدمه !!! چند سالم می شه ؟
نمی دونم ، شایدم دوست ندارم بدونم . پیر شدم دیگه .
وقتی بچه بودم همیشه با خودم فکر می کردم ، آخر چرا خدا ما را آفرید ؟!!!
ادامه مطلب ...شاید بهتر باشد اولین مطلبی که در این وبلاگ می نگارم مفهوم نام ناپیدای این وبلاگ باشد که از لحظات آغازین زندگی خودم سرچشمه می گیرد .
ادامه مطلب ...