تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

افسرده ام

احساس می کنم این حس افسردگی دارد ذره ذره وجودم را می بلعد و این تنها کاری است که می توانم بکنم . بنویسم ، تا سیاهی هایی که همچون رودخانه ای به درونم جاریست را با قطره چکان از وجودم خارج کنم . آنقدر سرشار شده ام از سیاهی که قدرت گریستن به حال خودم را هم ندارم . من سرشارم از بحران .

شروع در پایان

خیلی حس بدیه وقتی تمام سلول های بدنت حس پایان و نیستی و رسیدن به انتها دارند ، نا امیدانه و سرگشته در پی نقطه ای برای شروع باشی .

کُما

هر از چند گاهی به حالت کُما می روم . زنده ام ، فکر می کنم ، غذا می خورم ، می خندم ؛ امادر کما به سر می برم . نمی دانم چرا تازگی ها زیاد به این حالت دچار می شوم . بدترین قسمت داستان اینجاست که کسی نمی داند تو در کما هستی و انتظار دارند مثل یک آدم معمولی رفتار کنی . من در کما به سر می برم و نمی دانم آیا این بار هم از این حال خارج خواهم شد یا نه .  خوب می دانم بالاخره یک بار در یکی از همین دفعات که به کما رفته ام برنخواهم گشت و همه چیز تمام خواهد شد . و من با کوله باری از آرزوها حسرت به دل به نیستی خواهم پیوست.

بوی مرگ

دیشب در خواب یکی از عزیزانم را از دست دادم . کسی که احساس می کنم روحش در بدنم جاریست . مظهر تمام خوبی ها و پاکی های کودکی ام و اکنون . تنها کسی که هیچ وقت نتوانستم به پاکی اش و روح بزرگش شک یا انتقاد کنم . من در خواب او را از دست دادم و گویی تمام وجودم تهی شد و اکنون من بیدارم و حیران در تعبیر این خواب .

امنیت و آزادی

آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند ، نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را . ( بنجامین فرانکلین)


کشور من (58)

مردم کشور من به همه چیز انتقاد می کنند و هیچ وقت تحمل هیچ انتقادی را ندارند . مردم کشور من اساسا اصلاح ناپذیرند .

آرزوهای بزرگ

آرزوهای بزرگ ، دروازه رسیدن به خواسته های انسان هستند . اما شرط گذر از این دروازه داشتن درک درستی از موقعیت کنونی است .

مذهب

مذهب یعنی توقف ذهن و سر فرود آوردن در برابر تمام جهالت ها

آی آدم ها

چقدر غم انگیز هستند آدم ها ؛ گاهی با خودم احساس می کنم ای کاش در 16 سالگی مرده بودم . همه چیز و همه کس خوب و دوست داشتنی و آینده ای پر از رویا .

امسال هم گذشت

امسال هم تمام شد ، و شب چهارشنبه سوری را در خانه گذراندم . به بدی پارسال نبود البته . شاید هم به سیاهی های اطرافم عادت کرده ام .

به هر حال جای شکرش باقیست که در کل امسال به گندی سال گذشته نبود . نمی دانم روزهای زیبایی به انتظار نشسته اند یا مثل همیشه خیال خامی است تمام آنچه را که امیدی برای آینده می پندارم . همین که الان کمی امید در دلم هست غنیمت است .