تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

ماهیگیری

از اونجایی که در این دهه تصمیم گرفتم  به زندگی و خودم و خودش بیشتر رسیدگی کنم و اساسا به آنچه در فرهنگ عامه ی مردم ایران زمین " حال کردن با زندگی " گفته می شه نزدیک بشم ، دیروز رفتیم ماهیگیری . روز خوبی بود . هوا عالی فقط دریغ از این همه باد . ما که آخرش موفق نشدیم غیر از چند تا ماهی کوچولوی بند انگشتی چیزی دیگه ای بگیریم ، ولی روز خوبی بود و خوش گذشت . بعد از مدت ها اندام دیگر بدنم غیر از مغز مبارک به کار افتادند و کمی فعالیت کردند . 

سربازی هم تمام شد

سربازی که سالها کابوس زندگی ام شده بود ، دو هفته دیگه به پایان خواهد رسید در حالی که یک سال گذشته حتی یک روز هم پوتین نپوشیدم . دیشب با دو تا از بهترین دوستان دوران آموزشی رفتیم استخر . سربازی هم تمام شد . 

هوس کردم ...

وقتی دبیرستان می رفتم نوشتن یک رومان رو شروع کردم . شاید بیشتر از سه بار از اول نوشتمش و قسمت هایی رو بهش اضافه کردم یا ازش حذف کردم . البته درونمایه اصلی داستان تغییر نکرد . موضوع داستان موضوع جالبی بود . هیچ وقت نمی دونستم که پایان این داستان چی میشه . فقط می نوشتم و جلو می رفتم . نمی دونم چرا تازگی ها هوس کردم اون داستان رو یک بار دیگه از اول بنویسم . البته این بار می دونم پایان داستان چی می شه . نمی دونم می تونم یا وقت می کنم یا نه . اما خیلی دلم می خواد بنویسم . از وقتی خیلی بچه بودم آرزو داشتم یک رومان بنویسم . نمی دونم چرا ؛ اما بالاخره یک روز این کار رو می کنم . یک روز این اتفاق میفته . 

تمومش کردم

کاری که وقتش رو نداشتم با تمام اینکه خیلی دوستش داشتم تعطیلش کردم . حالا تقریبا دو روزی می شه که کمی احساس آرامش می کنم . دلم خیلی برای خودم تنگ شده بود . برای خودم که پشت میزم بنشینم و چند خطی بنویسم و مثل همیشه اوقات برای خودم یک پروژه کاری تعریف کنم . هر چقدر فکر می کنم می بینم کم عاشق تولیدم . به هر چیزی که نگاه می کنم با خودم فکر می کنم چطور می تونم یه چیزی مثل اون یا بهترش رو بسازم . اصلا ولش کن این حرفها رو . فقط هوس کرده بودم چند خطی باز به رسم قدیم خودم بنویسم . سه ماه از انرژی و پولم و تو کاری گذاشتم که برای انجام دادنش باید خودم نمی بودم . تصمیم گرفتم دوباره به اصل خودم برگردم . تجربه ای که یک بار پدرم انجام داده بود تکرار کردم . به خوبیش فکر می کنم که شکست مقدمه ایست بر پیروزی ...

برف

امروز برف اومد . اولین برف امسال . یاد دوران کودکی افتادم که از خواب بیدار می شدم و با دیدن سفیدی برف ذوق زده می شدم و با امید و آرزو پای رادیو می نشستم و منتظر شنیدن خبر تعطیلی مدارس از رادیو می شدم . امروز به یاد آن روزها خودم ، کار را تعطیل کردم و با تلفن به امورات رسیدگی کردم .

یک سال گذشت

امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، صادق برام sms  زده بود . سیصد و شصت و پنجمین روز . مثل برق و باد گذشت . واژه 1/10 برام یادآور خاطرات تلخ و شیرین زیادی هست که هیچ وقت از یادم نخواهد رفت . خاطرات روزهایی که تصور می کردم هیچ گاه تمام نخواهد شد . اما آن روزها گذشت و از گذشت آن روزها یک سال گذشته . روزهای سختی که در عین سختی هر وقت به یادش می افتم با خودم می گویم یادش بخیر . روزهایی که باعث شد قدر خیلی چیزها را که داشتم بیشتر بدانم . روزهای سختی که گذشت هر ثانیه اش گاهی اوقات سالها طول می کشید . شاید از میان تمام آدم هایی که آنجا بودند گذشت زمان برای من سخت تر می گذشت . با تمام مشغله ها و حساسیت هایی که داشتم گویی به زندان ابد محکوم شده بودم . به هر حال یک سال از آن دوران سخت گذشت . یادش بخیر

تلاش

همین که این انرژی رو داشته باشم که برای بهتر شدن تلاش کنم برام قشنگه . مردن امید زمانیه که دیگه هدفی نیست و حتی انرژی برای پیدا کردن هدف نیست .

لبخند زندگی

زندگی گاهی اوقات لبخند ملیحی می زند که دنیایی می ارزد .

سفری به گذشته

امروز وقتی به خانه برمی گشتم ، دستان سرنوشت هدایت اتومبیل را به دست گرفت و مرا در مسیری آشنا قرار داد . مسیری به سمت دوران کودکی ، دنیایی در 16 سال پیش ...

ادامه مطلب ...

تولدی دیگر

امروز بیست و هفت ساله شدم . یک سال دیگر پیر شدم . یک سال دیگر به انتها نزدیک شدم . نمی دانم دارم به سوی نیستی می روم یا در این نزدیک شدن به انتها دست آوردی نهفته است که هنوز نمی دانم ...