تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

اعتماد

بودنش دو لبه تیز داره و نبودنش مثل بریده شدن گلوی یک احساس خوب روی لبه تیز بودنشه .

تبعید

تنها چیزی که تو زندگی برام اونقدر ازش داشت که همه چی رو به خاطرش فدا کنم ، مثل یه گوله برف داره تو دستام ذره ذره آب می شه و هیچ کاری از دستم بر نمیاد . کاش واقعا براش مرده بودم . کاش می تونستم اراده کنم و بمیرم . من همیشه برای هر چیزی راه حل پیدا کردم ؛ اما راه حل آروم شدن یک دل شکسته چی می تونه باشه که من اینقدر احساس درموندگی می کنم ؟ تو تنهایی خودم تبعید شدم .

دومینو

احساس خیلی بدیه وقتی می بینی زندگی ای که در طی 16 سال مثل مهره های دومینو با دقت و وسواس چیدی در یک لحظه با یک تلنگر کوچولو نابود می شه .

حقارت

چقدر بعضی آدم ها حقیرند !...

فردا

دلم می خواهد فردایی را ببینم که امروز در خیالم ساختم ...

در رحمت

همیشه شنیدم که " گر خداوند ز حکمت ببندد دری ، ز رحمت گشاید در دیگری " . نمی دونم چرا من بدبخت بی نوا تو این زمینه استثتایی هستم . همیشه هر وقت یک اتفاق بد و ناگوار برام میوفته دومی و سومی و ... در ادامه پیداشون می شه .  نمی دونم چه سریه . همیشه در بدترین شرایط یک اتفاق بد دیگه هم میوفته . شرایط ایده آل زمانی هست که یک اتفاق خوب که قربونش برم هر صد سال یک بار پیش می یاد افتاده و یک اتفاق بد گند میزنه توش . این تنها شرایطی توی زندگی منه که فقط یک اتفاق بد می فته .  حتما از نظر علمای اعلام نظر کرده خاص خداوند باری تعالی هستم و تحت آزمایشات الهی . خدایا می شه ما رو بیخیال شی ؟! نوکرتم مگه یک آزمایش چقدر طول می کشه ؟ 27 سال سن به ما دادی 2700 تا آزمایش کردی ! مگه من موش آزمایشگاههیم ؟ بابا مگه کار و زندگی نداری ؟ خوب همین کارا رو می کنی وضع دنیا شده این . چرا به جای آزمایش کردن یک کار دیگه نمی کنی ؟ خسته شدم . دیگه خسته شدم از بس هر روز یک معما جلوی پام گذاشتی و با بدبختی حلش کردم . جون هر کی دوست داری ما رو بیخیال شو .

چرا ؟

چرا من از این زندگی لعنتی لذت نمی برم ؟ آخه چرا ؟!!! نمی دونم چی از جون این دنیا می خوام ؛ ولی می دونم اون چیزی رو که می خوام الان ندارم . لعنت به من که هیچ وقت نمی تونم راضی بودنو یاد بگیرم ...

در جستجوی آرامش

فکر کنم هیچ کس هیچ و قت آرامش پیدا نمی کنه . حداقل من که اینجوریم . نمی دونم چه حکمتیه که هر کار می کنم آرامش به من رو نمیکنه . تمام تلاشم رو می کنم ، ولی در بهترین شرایط معمولا  آرامش نسبی بیشتر از چند ساعت دوام نمیاره . بعضی وقت ها از بس که گرفتارم و همیشه یک کم کار می مونه که انجام ندادم احساس خستگی و فرسودگی می کنم . شاید واقعا اولین شب آرامش ، شب بعد از مرگه . من که بعید می دونم بالاخره قسمت بشه و روی آرامش رو ببینم . کی می دونه شایدم همین عدم آرامش باشه که باعث پیشرفت می شه !

یک نفس عمیق

دوست دارم چشمانم را ببندم و یک نفس عمیق و سرشار از آرامش بکشم . ولی افسوس ...

حس رهایی

تا حالا حس رهایی داشتی ؟ خیلی حس خوبیه . آدما بعضی وقتا با خودکشی حس رهایی پیدا می کنند ؛ گاهی وقت ها هم با موفقیت یا یک اتفاق خوب .  حس عجیبیه ! آدم احساس سبکی می کنه . فکر می کنه هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد . نسبت به همه چی احساس خوبی پیدا می کنه . بدترین چیزا اونقدر ها هم بد به نظر نمیرسن دیگه .

وقتی خوب فکر می کنم ، این حس قشنگ رو چند باری بیشتر تجربه نکردم . آخرین باری که حس رهایی رو تجربه کردم یادم نمی یاد . اگه این وبلاگ رو می خونید ، از آخرین بار که چنین احساسی بهتون دست داد برام بنویسید . مجموعه ی جالبی میشه . منم فکر می کنم تا یادم بیاد آخریش کی بود .