تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

پایان یک روز

پایان یک روز و خط کشیدن روی آخرین کاری که تو سررسیدت برای اون روز نوشته بودی . آخـیـ.........ش

سندروم پرکاری ذهنی

نمی دانم چرا اخیرا فعالیت های ذهنم متوقف یا حداقل کمی کند نمی شود . گاهی اوقات همزمان به چند موضوع فکر می کنم . مشکل اینجاست که به همین نسبت پایایی موضوعات در ذهنم کاهش پیدا می کنند . مجبورم با عجله نتایج یا فرآیندهایی را که به ذهنم می رسند یادداشت کنم و گرنه در دم فراموششان می کنم . این معضل حتی در زمان های استراحت دست از سرم بر نمی دارد . زمان خواب با تمام خستگی نمی توانم بخوابم و در معدود زمان های بیکاری مدام راه می روم و دنبال چیزی می گردم تا ذهنم را به آن بند کنم . آخه این یعنی چی ؟
مثلا همین الان خسته و کوفته و با سردرد هر کار می کنم خوابم نمی بره . این هم شده بیماری این روزهای من !

درد دل یک دانشجو با استاد

حالا که امتحانات پایان ترم تموم شده و نمرات کم کم داره ثبت می شه مراجعات بی امان دانشجویان برای نمره گرفتن شروع شده . نمی دونم چرا این ترم برعکس ترم های گذشته در نمره دادن کمی ناخن خشک شدم . دیروز آخر وقت که دیگه حسابی از سر و کله زدن با بچه ها خسته شده بودم ، دیدم یک نفر دم در ایستاده و منتظر اجازه من برای ورود مونده . نگاهی توی چشماش انداختم و گفتم اگه واسه نمره اومدی نیا تو . اونم گفت باشه و رفت . یک ربع بعددیدم باز دم در ایستاده . گفتم باز که برگشتی . گفت نه کاری ندارم فقط یک CD آوردم . گذاشت روی میز و رفت . توی CD  نامه ای بود که قسمت هایی از اونو می ذارم . فکر نمی کنم چهره و اسم و کار این دانشجو هیچ وقت از یادم بره . (این نامه رو برای این نمی ذارم توی این پست چون ازم تعریف کرده ، بیشتر چون از کارش و سبک نامش خوشم اومد این کار رو می کنم )
.
.
.

ادامه مطلب ...

اعتیاد این روزهای من

یک راه جدید پیدا کردم برای فرار از همه چیزهایی که ازشون متنفرم  . شنا ؛ شنا این روزا شده اعتیاد جدید من . تک و تنها می رم فقط شنا میکنم .  آبی آب بهم آرامش می ده . لحظه خون بازی این اعتیاد لحظه هاییست که خسته روی آب غوطه ور میشم  ، آب گوش هام رو پر می کنه و صدای دنیای بیرون قطع میشه . تنها چیزی رو که می شنوم صدای قلب خودمه . فکرم اما باز میشه . دنیای درونم شفاف می شه و احساسش می کنم . گویی دیگه در بند نیست . خودم رو رها می کنم و گاهی اوقات با خودم فکر می کنم ، آخه چرا به دنیا اومدم ؟!!

دیگه دارم پیر می شم

امروز سر جلسه امتحان که رفتم دیدم چند تا از دانشجوهای قدیمی خودم حالا تو دانشگاه استخدام شدند و مراقب امتحان هستند . وقتی هر کدومشون جلوی پام بلند شدند و می خواستند جای خودشون رو بهم بدند احساس کردم دارم پیر می شم . یک زمانی از اینکه با استاد قدیمی خودم همکار شده بودم حس غرور داشتم و حالا امروز از اینکه با دانشجوهای قدیمی خودم همکار شدم حس پیری می کنم . عجب دنیاییه !!!

انتقام

من توی زندگیم از خیلیا زخم خوردم ، از خیلیا دلخور شدم و رنجیدم . خیلی وقت ها دلم می خواسته انتقام سختی بگیرم . ولی وقتی در موضعی قرار گرفتم که می تونستم پدر طرف رو در بیارم این کار رو نکردم . نمی دونم چرا !!! به عفو و لذتی که در او هست و در انتقام نیست معتقد نیستم ، ولی نمی دونم چرا وقتی دستم به انتقام باز می شه این کار رو نمی کنم . 

سقوط با سرعت نور

نمی دونم کجا خوندم که یه بنده خدایی که اسمش یادم رفته گفته بود : "ملتی که با تاریخ و فرهنگ خودش بیگانه باشه محکوم به فنا و نابودیست ." مشکل مردم ما از این حرف ها گذشته . تاریخ و فرهنگ پیشکش در این خراب آباد انسانم آرزوست . دیگه نگران تاریخ و فرهنگی که به یغما رفت نیستم و دلخوشم به قطعاتی از تخت جمشید که تو لندن و فرانسه نگهداری میشه و با خودم می گم حداقل اثری از این دیار در دنیا باقی خواهد ماند به نام ایران . اما انسانیتمونو که از دست دادیم چه می شه کرد ؟ ملتی که در سراشیبی سقوط تشنه سقوط آزاد به سمت بی نهایت صفر است ، رو به نابودیست یا اساسا نابود شده است ؟ نمی دانم نهایت سقوط کجاست اما هر کجا و در هر ارتفاعی از نیستی محض باشد ، خوب حس می کنم که ما به آن خیلی نزدیکیم . 



ادامه مطلب ...

دلتنگی

آدم هر چی بزرگتر می شه بیشتر قدر پدر و مادرشو می دونه و بیشتر دلش براشون تنگ می شه . دوره نوجونی و جونی که خیلی وقت ها با هم درگیر می شیم و آدم دلش می خواد از همه چی کنده بشه هیچ وقت به چنین روزی فکر نمی کنه . 

ترس

ترس انسان را بهت زده میکند و مطیع و نجیب!مانند گیاه...

این نوشته برگرفته از یک وبلاگ هست که خیلی باهاش حال کردم . اینم آدرسش :

http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com/1390/03/23/post-258/

آینده خوب دوست داشتنی !

نمی دونم تمام این آدم هایی که وقتی بهشون نگاه می کنم حسابی سرگرم کارن و انگار دارن از زندگی لذت می برند و تمام تلاش خودشونو برای آینده می کنند ، واقعا این احساس رو دارند یا مثل من از آینده همه چیز نا امید هستند و فقط فکر می کنند دارند رو به آینده حرکت می کنند . به هر حال خوش به حالشون ، چون در نگاه من آینده خوب مثل یک اسب سرکش می مونه که به تاخت داره می ره و من هر چه انرژی بیشتری برای رسیدن بهش صرف می کنم ، احساس می کنم گرد و غبار تاختش داره بیشتر ازم دور می شه .