تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

تمام ناپیدای من

درد من این گشتن بی امان ، پی چیزی است که نمی دانم چیست

وقتی فکر می کنم

وقتی فکر می کنم احساس می کنم هستم . همیشه وقتی خوب به بودن فکر می کنم آرزوی نبودن می کنم . شاید واسه همینه که هر چند وقت یک بار تصمیم می گیرم فکر نکنم ؛ تا شاید این بودن کمتر آزارم بده .

ادعا

این روزها ، اطرافم پر شده از آدم های رنگارنگ و ادعاهای رنگارنگ تر از خودشان .  حالم به هم می خورد از آدم هایی که ادعاهای پوچشان همچون برهنه ای با ادعای ردای زربافت است .

در این میانه

در میان این غوغای مردم کش من در کناری نشسته ام و به اوضاعی که می گذرد می نگرم . فقط خیالم راحت است که کمی آرامش دارم این روزها .

یلدا

دیگر هیچ چیز مثل گذشته ها نیست . حتی جمع های خانوادگی . آدم ها چقدر عوض می شوند . آدم ها با رفتارهایشان گاهی خودشان را انکار می کنند . در این سرزمین دیگر هیچ چیز زیبا نیست .

آزادگی

آدم آزاده ای نیستم ، فقط سعی می کنم حداقل روحم را آنقدر آزاد نگه دارم تا اسیر نفرت ها و حب و بغض های حقیر رابطه هایی که بی خواست من وجود دارند نشوم . به راستی که انسان در ذات خویش چقدر موجود حقیریست !

این من آشفته

باز این منم و شب تاریک و چند ساعت از نیمه شب گذشته و چشمان بی خواب . از سردرد بی تاب و نگران از فکر خواب آلودگی و خستگی فردا با کلی کار .
توی این نیمه شب عجیب فکر اینکه آیا آدم موفقی هستم یا نه داره عذابم می ده ؛ از خودم خندم می گیره که حالا یا هستی یا نیستی ، آخرش که چی ؟!!
من خیلی از اینی که هستم انتظار بیشتری از زندگی داشتم . هیچ وقت از لحظه ای که توش نفس کشیدم لذت نبردم ، راضی نبودم . چرا ؟!! این عذاب بی پایان گویی نمی خواد دست از سر وجودم برداره . پول ؟ شغل ؟ دانش ؟ موقعیت ؟ نمی دونم از زندگی چی می خوام . بدجوری اشفته ام . توی این پهنه بی کران سرگشته به دنبال چیزی هستم که نمی دانم چیست . از هر چیزی که به دست می یارم راضی نیستم . لذت نمی برم . خوب مثل اینکه جواب سئوال پیدا شد . من موفق نیستم . چون راضی نیستم . بدبختی اینجاست که نمی دونم از چی قراره راضی بشم . باید زودتر از این دنیا برم . هم من از دستش خلاص بشم ، هم این دنیا از شر من .
خسته ام . یک خسته ناراضی . خشمی در وجودم موج می زند و لبریز است که نمی دانم آتش این خشم از کجا آب می خورد ؟
من یک انسان ؛ به هستی خود معترضم ؛ در آتش خشم خود می سوزم و آنقدر خسته ام که یارای رهایی از این خشم را ندارم .
من یک انسان ؛ روزگاری عاشق زندگی بودم و امروز از نود درصد آدم های زندگی ام با تمام وجود متنفرم ، به حدی که اگر قدرتش را داشتم همه شان را نابود می کردم . این حس نابوگری که در من هست از حس نابودی خودم سرچشمه می گیرد . حس نابودی ای که به من تحمیل شد .
من یک انسان ؛ سراسر آشفتگی ، خسته از زندگی که حتی چند ساعت خواب هم با او به مبارزه برخواسته . این من آشفته ، آرزو دارد آخرین نفس را در میان لحظه های نزدیک ، زودتر زندگی کند .

ارزش های غریب

بندگی ، گدایی ، نوکری ، فنا ، ...
اینها کلماتی هستند که بی شک در هر زبان و فرهنگی و به عقل هر آدم حتی کم عقلی منفی ، نکوهیده و ناپسند محسوب می شوند . و اینها کلماتی است که در دوران امروز این کشور عزیز و نیکو داشته می شوند و عجیب تر اینجاست که کمتر کسی با خودش می اندیشد که چگونه با نیکو داشتن چنین واژه هایی و انتصاب چنین صفاتی به یک انسان می توان انتظار داشت که تعالی را تجربه کند .

آدم های خاکستری

آدم های اطراف ما خاکستری هستند . هیچ آدم خوب و هیچ آدم بدی واقعا وجود ندارد . مشکل زندگی همینجاست . گاهی آدم آرزو می کند که ای کاش همه آدم ها سیاه یا سفید بودند . آدم های بد قابل تشخیص بودند و راحت می شد از آنها دوری کرد و آدم های خوب واقعا خوب و مقدس بودند . چرا ؟ واقعا چرا وقتی در دنیای واقعی همه آدم ها خاکستری هستند ما تا این حد میل به ساختن قدیس و اسطوره داریم ؟ همیشه در دنیای وهم خود قدیس می سازیم و آنگاه که او قسمت سیاه چهره اش را نمایش می دهد دنیای ما در هم می شکند و تمام آنچه را به آن اعتقاد داشتیم به یک بار از دست می دهیم ؛ گرچه در این میان هستند کسانی که سرشان را زیر برف می کنند و آن بخش سیاه رنگ چهره قدیس وهم آلودشان را انکار می کنند . تعداد کمی خوشبخت هم البته هستند که هیچ وقت این سیاهی را نمی بینند .
تمام این حرف ها را گفتم نه برای اینکه راهی به سمت سیاه و سفیدی پیدا کنم ، نه؛ چون معتقدم باید بپذیریم که ما آدم ها خاکستری آفریده شدیم ؛ همه ما آدم ها در خلوت خود گاهی لحظاتی شیطانی داریم ؛ همه ما آدم ها با تمام خوبی هایمان باز هم خاکستری هستیم و نباید انتظار سفیدی مطلق از یکدیگر داشته باشیم . ما آدم ها بر اساس یک اشتباه معتقدیم اسب حیوان نجیبی است و زمانی که چهره وحشی اش را می بینیم تعجب می کنیم و به اسب بودن اسب شک می کنیم نه به اعتقاد اشتباه خودمان . پذیرفتن دنیای خاکستری اولین گام به سمت آینده است .

سخنی با انسان

ای انسان ؛ تو را شعور دادم و وجدان دادم و عقل . و تو را سفارش کردم که دروغ نگو ، خیانت مکن و در حق هم نوعانت ظلم نکن . به خاطر شعور و وجدان و عقلی که به تو دادم نه به خاطر ترس از من . همانا من بر ذات تو آگاهم و نیک می دانم که اگر ترس از من نبود مرتکب همه این اعمال می شدی . پس چنین است که تو در نگاه من از آنانکه واقعا مرتکب این اعمال می شوند پست تری ، چرا که خداوند از شما بسی داناتر است و شما فریبکاران ظاهرساز در عذاب شدید خواهید بود .

سفر به ماه

اکثر آدمها دوست دارند به فضا سفر کنند ؛ بیشترشان بر اساس یک تئوری قدیمی و آنچه از پدرانشان به آنها رسیده همچنان معتقدند می شود با یابو به فضا رفت . آنها هیچ وقت به چگونگی آن فکر نمی کنند ، فقط معتقدند که می شود . عده کمی به چگونگی سفر فکر می کنند و وقتی به نتیجه نمی رسند متاسفانه خرشان را عوض می کنند . خیلی انگشت شمارهستند آدمهایی که بدعت گذار می شوند و به انواع دیگری از وسیله رفتن به فضا فکر می کنند و به این باور می رسند که اساسا با خر نمی شود به فضا سفر کرد .