-
تو هیچ چی نیستی ولی اون همه چیزه ...
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1390 00:09
می دونم ، می دونم . احساس ضعف می کنی . می دونم با تمام تنهایی که احساس می کنی ولی وقتی اون هست دلت گرمه . می دونم دلت می خواد توی چشاش نگاه کنی و بگی نخود ، اما نمی تونی . آخه تو هیچی نیستی ولی اون .... هر چی می گذره تنهاتر می شی نه ؟! آخه تو هیچی نیستی . تنها کار مفیدی که در حال حاضر می تونی بکنی همینه که بمیری . می...
-
تو هیچی نیستی ...
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1390 02:19
گفتم که تو تنهایی . اما خودت شک داشتی . تو تنهایی . نه خدایی هست که تو تنهایی خودت بهش پناه ببری ، نه عشقی . تو یه خوکی . خوکها رو هیچ کس دوست نداره . هیچ کس هم بهشون اعتماد نداره . خوکها موجودات بدبختی هستند . ازت متنفرم . چی میشد اگه زودتر می مردی ؟!! مگه چی تو این زندگی نکبت بارت داری که دلتو بهش خوش کنی ؟ چرا نمی...
-
من دارم فکر می کنم !
سهشنبه 2 فروردینماه سال 1390 10:56
من دارم فکر می کنم . همین !
-
هوس کردم ...
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 19:32
وقتی دبیرستان می رفتم نوشتن یک رومان رو شروع کردم . شاید بیشتر از سه بار از اول نوشتمش و قسمت هایی رو بهش اضافه کردم یا ازش حذف کردم . البته درونمایه اصلی داستان تغییر نکرد . موضوع داستان موضوع جالبی بود . هیچ وقت نمی دونستم که پایان این داستان چی میشه . فقط می نوشتم و جلو می رفتم . نمی دونم چرا تازگی ها هوس کردم اون...
-
سال نو مبارک
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 18:54
دهه نود آغاز شد . یک سال جدید . امیدوارم پایان خوبی داشته باشه . همین
-
افسرده ام
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 15:25
افسرده شدم . نه به خاطر پولهایی که از دست دادم . به خاطر انرژی و زمانی که از کفم رفت و لحظه هایی را که می توانستم با عزیزترین کسم باشم ، اما نبودم و آن لحظه ها همه رفتند . به خاطر شکستی که غرورم را جریحه دار کرد . شکستی که مسئولش من نبودم . افسرده شده ام ؛ از اینکه هنوز کلی ایده و فکر در سر دارم اما هراس دارم از اینکه...
-
پایان گند سال 89
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 20:58
سال 79 رو به یاد می یارم . یکی از گندترین سال های عمرم . فکرش را هم نمی کردم که درست 10 سال بعد این سال گند دوباره تکرار بشه . هیچ وقت شب چهارشنبه سوری سال 79 رو از یاد نمی برم . مثل یک فیلم جلوی چشمامه . لحظه ای که بیخود و تنها توی یکی از کوچه های نزدیک خانه بی هدف راه می رفتم . صدای ترقه بازی و هیاهو را از دوردست ها...
-
کجایید روزهای طلایی ؟
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 13:07
گاهی وقت ها آدم احساس می کند خالی شده . همه چیز تمام شده . احساس می کنم همه آنچه برایش جنگیده ام به پایان رسیده و دردناک اینجاست که احساس می کنم آنچه را می خواستم به دست نیاورده ام . این برای چندمین بار است که احساس می کنم برای اینکه دنبال کاری که عاشقش بودم و دنبالش نرفتم بدجوری دارم ضرر میکنم . بعد از تمام هیاهویی...
-
نقطه پایان
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 02:31
یک سال دیگر هم گذشت . سال 89 به پایان رسید . عجب سال مضخرفی بود . یک از بدترین سال های عمرم را پشت سر گذاشتم . بعد از سال 79 که پدر بزرگ فوت کرد تصور نمی کردم سالی به این بدی داشته باشم . اما انگار هر ده سال یک بار یک سال پریشان و سرشار از خاطرات تلخ باید باشد و گرنه گردش گیتی از کار می افتد ؛ نه اینکه بقیه این سال...
-
تمومش کردم
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 15:06
کاری که وقتش رو نداشتم با تمام اینکه خیلی دوستش داشتم تعطیلش کردم . حالا تقریبا دو روزی می شه که کمی احساس آرامش می کنم . دلم خیلی برای خودم تنگ شده بود . برای خودم که پشت میزم بنشینم و چند خطی بنویسم و مثل همیشه اوقات برای خودم یک پروژه کاری تعریف کنم . هر چقدر فکر می کنم می بینم کم عاشق تولیدم . به هر چیزی که نگاه...
-
خسته ام ...
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 00:24
خسته شدم از بس همه رو راه بردم . خسته شدم از بس همه چیز به تصمیم من ختم شد . خسته شدم از بس به همه چیز و همه کس فکر کردم غیر از خودم . احساس می کنم دارم آب می شم . خسته شدم از بس ناسازگارترین عناصر رو کنار هم چیدم . آخرین باری که احساس آرامش کردم یک عصر جمعه بود ، تو روزای آخر تابستون . خیلی خسته ام ، فقط همین ...
-
می نویسم ...
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 00:45
الان داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چرا تو این وبلاگ مطلب می ذارم . من هنوزم خالصانه ترین نوشته هامو ، نه اینکه نخوام ، نمی تونم با همه قسمت کنم . شاید به خاطر اینه که وقتی دارم اینجا بلند بلند فکر می کنم احساس یک آدم برهنه رو دارم . برهنه در احساس . چه ترکیب جالبی ! تنها زیبایی که البته داره اینه که آدمایی که نمی...
-
یک روز بداخلاق
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 00:32
روزهایی که دیر از خواب بیدار می شم خیلی اعصابم به هم می ریزه . احساس عجیبی نسبت به گذر زمان دارم . خیلی آزار دهندست . احساس می کنم یک کیسه طلا دارم که تهش سوراخه و همه داراییم با گذشت زمان از این کیسه طلا می ریزه بیرون . ای کاش یک روز بیشتر از 24 ساعت بود . نه برای اینکه بیشتر کار کنم ، برای اینکه یک کم وقت داشته باشم...
-
حقوق بشر
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 23:57
نمی دانم در این نیمه شب زمستانی با آن همه کاری که برای فردا دارم چطور شد ناگهان به یاد حقوق بشر افتادم . شاید به خاطر مصاحبه ای که توی رادطو امروز توی راه می شنیدم . همانجا مرا به فکر فرو برد . حقوق بشر آیا ارتباطی به دین پیدا می کنه یا نه ؟!!! خدا وکیلی ، کاری به دین و مذهب نداریم . آیا واقعا حد و حدود و چارچوب حقوق...
-
برف
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 11:56
امروز برف اومد . اولین برف امسال . یاد دوران کودکی افتادم که از خواب بیدار می شدم و با دیدن سفیدی برف ذوق زده می شدم و با امید و آرزو پای رادیو می نشستم و منتظر شنیدن خبر تعطیلی مدارس از رادیو می شدم . امروز به یاد آن روزها خودم ، کار را تعطیل کردم و با تلفن به امورات رسیدگی کردم .
-
زمان
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 01:28
بعضی وقت ها با خودم می گویم ای کاش این شبانه روز 48 ساعت بود . کاش فرصت بیشتری داشتم تا دنیای اطرافم رابیشتر از این بسازم . گاهی وقت ها دلم برای خودم تنگ می شود . گاهی وقت ها احساس می کنم خیلی وقت شده که به ملاقات خودم نرفته ام . مگر همین چند خطی که هر از چندی می نگارم. فکرهایم ، ایده هایم و تمام رویاهایی که از کودکی...
-
تنهایی
جمعه 10 دیماه سال 1389 21:27
گاهی وقت ها بدجوری احساس تنهایی می کنم . انگار بین تمام آدم ها تنهام . ولی هیچ وقت برام مهم نبوده . احساس تنهایی وقتی آزارم می ده که می بینم بعضی وقت ها کنار عزیز ترین کسم هم تنهام . سهراب بیخود نگفته . وصل ممکن نیست . همیشه فاصله ای هست . بعضی وقت ها تحلیل می شی ، تحقیر می شی . ولی بهتره بری تو غار تنهایی خودت ، کمی...
-
یک سال گذشت
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 16:10
امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، صادق برام sms زده بود . سیصد و شصت و پنجمین روز . مثل برق و باد گذشت . واژه 1/10 برام یادآور خاطرات تلخ و شیرین زیادی هست که هیچ وقت از یادم نخواهد رفت . خاطرات روزهایی که تصور می کردم هیچ گاه تمام نخواهد شد . اما آن روزها گذشت و از گذشت آن روزها یک سال گذشته . روزهای سختی که در عین...
-
احساس این روزهای من
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 23:58
این روزها احساس عجیبی دارم . حس می کنم چیزی در وجودم مرده . یک قسمت از وجودم ، از روحم کنده. احساس می کنم دیگر دوستم ندارد . وجودم بیشتر برایش یک عادت شده تا یک نیاز . این برایم نابود کنندست .
-
اعتماد
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 00:53
بودنش دو لبه تیز داره و نبودنش مثل بریده شدن گلوی یک احساس خوب روی لبه تیز بودنشه .
-
تلاش
جمعه 19 آذرماه سال 1389 11:34
همین که این انرژی رو داشته باشم که برای بهتر شدن تلاش کنم برام قشنگه . مردن امید زمانیه که دیگه هدفی نیست و حتی انرژی برای پیدا کردن هدف نیست .
-
لبخند زندگی
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:24
زندگی گاهی اوقات لبخند ملیحی می زند که دنیایی می ارزد .
-
تبعید
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 11:10
تنها چیزی که تو زندگی برام اونقدر ازش داشت که همه چی رو به خاطرش فدا کنم ، مثل یه گوله برف داره تو دستام ذره ذره آب می شه و هیچ کاری از دستم بر نمیاد . کاش واقعا براش مرده بودم . کاش می تونستم اراده کنم و بمیرم . من همیشه برای هر چیزی راه حل پیدا کردم ؛ اما راه حل آروم شدن یک دل شکسته چی می تونه باشه که من اینقدر...
-
دومینو
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 16:25
احساس خیلی بدیه وقتی می بینی زندگی ای که در طی 16 سال مثل مهره های دومینو با دقت و وسواس چیدی در یک لحظه با یک تلنگر کوچولو نابود می شه .
-
حقارت
جمعه 28 آبانماه سال 1389 00:05
چقدر بعضی آدم ها حقیرند !...
-
سفری به گذشته
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 19:21
امروز وقتی به خانه برمی گشتم ، دستان سرنوشت هدایت اتومبیل را به دست گرفت و مرا در مسیری آشنا قرار داد . مسیری به سمت دوران کودکی ، دنیایی در 16 سال پیش ... خدایا آن محله قدیمی هنوز تغییر نکرده بود . کوچه ها هنوز همان کوچه ها بودند . خیلی راحت کوچه قدیمی مان را پیدا کردم . سوپری که سر کوچه بود و زن چاقی فروشنده بود و...
-
فردا
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 00:51
دلم می خواهد فردایی را ببینم که امروز در خیالم ساختم ...
-
در رحمت
جمعه 21 آبانماه سال 1389 10:20
همیشه شنیدم که " گر خداوند ز حکمت ببندد دری ، ز رحمت گشاید در دیگری " . نمی دونم چرا من بدبخت بی نوا تو این زمینه استثتایی هستم . همیشه هر وقت یک اتفاق بد و ناگوار برام میوفته دومی و سومی و ... در ادامه پیداشون می شه . نمی دونم چه سریه . همیشه در بدترین شرایط یک اتفاق بد دیگه هم میوفته . شرایط ایده آل زمانی...
-
چرا ؟
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 00:33
چرا من از این زندگی لعنتی لذت نمی برم ؟ آخه چرا ؟!!! نمی دونم چی از جون این دنیا می خوام ؛ ولی می دونم اون چیزی رو که می خوام الان ندارم . لعنت به من که هیچ وقت نمی تونم راضی بودنو یاد بگیرم ...
-
در جستجوی آرامش
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 12:08
فکر کنم هیچ کس هیچ و قت آرامش پیدا نمی کنه . حداقل من که اینجوریم . نمی دونم چه حکمتیه که هر کار می کنم آرامش به من رو نمیکنه . تمام تلاشم رو می کنم ، ولی در بهترین شرایط معمولا آرامش نسبی بیشتر از چند ساعت دوام نمیاره . بعضی وقت ها از بس که گرفتارم و همیشه یک کم کار می مونه که انجام ندادم احساس خستگی و فرسودگی می کنم...